✨
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت ســی وشــشــم
سمت بایگانی رفتم...
سمیه یکی از همکار هایم.با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود از اینکه چرا آرایشی ندارم. اوهم مثل من بود. و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود.
-سلااام!!!! خودتی نفیسه؟؟؟ چی شدی؟!کجا بودی این مدت؟؟!!
-سلام عزیزم اره خودمم!!
-کجا بودی تو؟!
-مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم.
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-مشکل؟؟؟چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-نه گلم چیزی نیست.
-اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها!
-ممنونم عزیزم.
سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه اودختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش می کرد.واقعا دختر خوبی بود.
کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم.
ولی پر استرس ونگران. یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک می زدم و نفس عمیق می کشیدم.سمیه از این رفتار من متعجب شده بود.
سمیه_نفیسه!!!
یک لحظه ترسیدم. گفتم:
-بله؟؟؟!!!
-حالت خوبه؟!
-آره آره.
دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم.ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود.بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم.جلوتر رفتم.
ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم. روشنک پشت صندوق نبود...
من_ببخشید...ببخشید خانم...خانم...روشنک...
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-روشنک؟!؟!
-آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟
-نه خانم نیستن.
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟چرا پشت صندوق یکی دیگست؟؟!
-نمیدونم یک هفتست که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم.ترسید...
سمیه_چیزی شده؟؟!
آرام سر کارم رفتم و گفتم:
-نه...نه هیچی نیست...
ادامه دارد....