✨
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت شــصــت و یکــم
دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم...
گیتارم را فروختم عکس های خواننده هارا از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم هادی را جایگزین کردم...
رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها روشنک هم عجیب شده...
لباس هایم را تنم کردم...چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.
روشنک طبق معمول با ماشینش سرکوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم.خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی.چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟بازم یهویی غافل گیری!!کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟چه حرفی!
چشمکی زدو گفت:
-حالا.
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.
دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کردو گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دو هزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم.
ساکت ماندم روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کردو خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب.خب من از اول نظرم به تو بود.ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کردو گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
ادامه دارد...