داستان: زخم‌های سر باز نویسنده: معصومه جعفری آرام آرام رنگ خاکستری به آبی آسمان خنج می کشد. شهر جامه‌ی سیاه به تن کرده است. صدای کوبش طبل بلند می شود. بیرق‌های بر افراشته به رقص در می‌آیند. هم‌زمان با طنین حزن‌انگیز نی، اندوهی در قلبم شعله می‌کشد. ضربه‌ها نه گویی به طبل که بر سرم وارد می‌شوند. دوباره در ذهنم خاطرات جان می‌گیرند. لب‌های حسین مقابل چشم‌هایم باز و بسته می‌شوند. همراه عزاداران محله‌ی خود، به سمت محله‌ی دیگر می رویم. پاهایم می‌لرزد، به خود نهیب می‌زنم. _عباس! مرد! آرام باش. لرزش دست‌هایم را پسرم اصغر با دست کوچکش حس می‌کند. _بابا! چرا دستات می‌لرزن؟! نفسم را به تندی بیرون می دهم. _چیزی نیست عزیزم. کنجکاوی کودک هفت ساله گل می‌کند. _ بابا! مراسم طشت‌گذاری یعنی چی ؟ کمی به خود مسلط می‌شوم، یقه‌ی پیراهن سیاهم را مرتب می‌کنم. دستی به ریشم می کشم.روبه رویش زانو می زنم و می‌گویم: _پسرم چنین روزی امام حسین قبل اینکه برسن به کربلا، یه جایی لشکر یزید رو میبینن که آب نداشتن، امام با سخاوت تمام آب مشک‌هاشون رو میدن به اونا وسیرابشون می‌کنن. یعنی با این کار داریم برای محرم آماده می‌شیم. او سری تکان می‌دهد و به طبل زن‌ها زل می‌زند. سینه زن ها شروع به رجز خوانی می کنند. "قالیب اللریم اوسته، علی اصغریم الله منیم داوریم الله منیم یاوریم الله"* عرق سردی بر پیشانی‌ام می‌نشیند. با سینه‌ی دستم خیسی آن‌را می‌گیرم. نفسم به شماره افتاده است. لب‌های تشنه مقابل چشم‌هایم جان می‌گیرد. بچه‌ها بی‌رمق گوشه‌‌ی چهار دیواری نمور و تاریک افتاده‌اند. محرم نزدیک است و جرات برپایی عزاداری نداریم، دور هم نشسته‌ایم. حسین به چشم‌هایم زل زده است. هر کسی آداب و رسوم شهر و دیار خود را می‌گوید، من از مراسم طشت‌گذاری می‌گویم و نوحه‌های سلیم موذن‌زاده.**از علاقه‌ی مردم شهرمان به حضرت عباس می‌گویم. حسین لبخند تلخی می زند و می گوید: _ عباس آقا!نمی دونم چرا هر وقت به چشم هاتون نگاه می کنم یه ابهت خاصی توش می بینم. الحق که برازنده نام عباسه. اشک در چشم‌هایم بد‌مستی می‌کند. با صدای رجز خوانان به خودم می‌آیم. (هانسی گروهون بله مولاسی وار شیعه‌لرین حضرت عباسی وار)*** سینه زنان وارد مسجد می‌شویم. پسرم از رعشه‌ی دست‌هایم حالم را می فهمد. چشم‌های گرد و سیاهش را به صورتم می‌دوزد. _بابا حالت خوب نیست؟ برگردیم؟ دستی به موهای ابریشمی سیاهش می‌کشم. _نه پسرم خوب می‌شم. عزاداران، کوزه و طشت به دست سینه زنان دور مسجد می‌چرخند. بیرق‌ها‌ی سبز وسیاه با نوارهای زردوزی شده‌ی‌ ، یا حسین، یا زینب،سر خمیده‌اند. مقاومت در تن نحیفم کرخ شده است. گوشه‌ای به دیوار تکیه می‌زنم. شانه‌هایم می‌لرزد. اشک روی صورتم شیار می کشد. طشت‌ها لِک‌لِک‌کنان روی دست‌ها به جایگاه مخصوص نزدیک می‌شوند. حسین تنها جوان مداح جمع ما با اشکی که از مردمک‌های بلوطی‌اش راه کشیده، به وجد می‌آید، بلند می‌شود، شروع می‌کند نوحه خواندن، شوری به پا می‌شود.همه به سر وسینه می‌زنند.در این حین نگهبانان سر می‌رسند، به ضرب و زور ما را حیاط می‌کشانند. با باتوم و شلاق به جانمان می‌افتند. زیر زِلِّ افتاب آن‌قدر سر و تنمان می‌زنند که بی‌رمق و بی‌جان می‌افتیم. طشت‌ها زیر طاقی از کاشی‌های لاجوردی که به آیات قرآن مزین شده، گذاشته می شوند، آب‌ کوزه‌ها همراه با رایحه‌ی عطر و گلاب روان می‌شود. صدای الدخیل یا ابالفضل بلند می‌شود. دهان حسین چون ماهی باز و بسته می‌شود. لب های ترک برداشته‌اش چیزی زمزمه می‌کند.اونیفرم یشمی در تن تکیده‌اش به خون خضاب شده است. آخرین نفس‌ را به تندی بیرون می‌دهد و پلک‌ها را به آرامی و با لبخندی به چهره‌ی گندم گونش، می‌بندد. دردی در سرم احساس می‌کنم که یادگار جنگ را مانند گوهری در خودش حفظ کرده است. ارمغان سال های جنگ و اسارت زخم‌هایی است که هیچ گاه التیام نخواهند یافت. _بابا!... بابا عباس!... چی شده؟.. هق هق زنان فریاد می‌زند: _با..با... باباعباسم حالش بد شده .... *علی اصغرم روی دست هایم مانده است ای دوست ویاور من خدا! سلیم موذنزاده اردبیلی موذن و نوحه‌خوان معروف اردبیلی است که در سال 1315 در محله تازه شهر بدنیا آمد. او از مداحانی اســت که به ســه زبان ترکی، فارسی و عربی نوحه میگفت. او در سال آذرماه 95 به رحمت الهی رفت. *ترجمه(کدام گروه چنین مولایی دارند. فقط شیعه ها هستند که حضرت عباس را دارند.) @herfeyedastan ✳️ این اثر برای چالش حرفه‌داستان نوشته شده ❎️ کپی و تقلید جایز نیست