🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسوم
لذت خوردن یه چایی خوب ، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی ... مخصوصا وقتی چای زنجبیل باشه ! استکان را به بینی اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست . حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت : بفرمایید ، چای دارچينه ، بخور گرم شی ؟ لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد . نگاهی به اطراف انداخت . بارش برف قطع شده بود ؛ اما آن قدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت ؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال احمر بمانند . دستی جلوی چشمش قرار گرفت ، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود : بخور ، بهتر از هیچیه ! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم ؛ برگشتمون عجله ای شد . حال دخترمم خوب نیست ، زنها بهتر این کارا رو بلدن ! ارميا : این حرفا چیه حاج على ، من مهمون ناخوانده شدم ! حاج على لبخندی زد و نگاهش مات جادهشد : انگار این راه حالاحالاها باز نمیشه . چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده ، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده ؛ هنوز نمی دونیم چی شده ؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه ؟ نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود ؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود : یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه ! می گفت آیه راضی شده ، اومده بود ازم اجازه بگیره ؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه ! ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و مرد و زن جوانش را بیوه کرد .... پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده ... زئی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش !