🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 به خانه رسید ؛ خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود ، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود . زنگ را فشرد ... کسی در را باز نکرد . می دانست مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد ؛ هیچ وقت این حق را نداشت . این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند ، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش ... امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در می ماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند ، ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود . ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک می شود . ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد ؛ حتی رها را هم ندید ! در را باز کرد و وارد خانه شد ... در را باز گذاشت و رفت . رها وارد شد ، رامین همیشه عجیب رفتار می کرد ؛ اما امروز این همه دستپاچگی عجیب بود ! وارد خانه که شد ، به سمت و آشپزخانه رفت ، جایی که همیشه می توانست مادرش را پیدا کند . رها : سلام مامان زهرای خودم ، خسته نباشی ! سلام عزیزم : ببخش که پشت در موندی ؟ بابات خونه ست ، نشد در رو برات باز کنم ؛ چرا کلید نبرده بودی ؟ آخه تو چرا این قدر بی حواسی ؟ رها مادر را در آغوش گرفت فدای سرت عزیزم ؛ حرص نخور ! من عادت دارم ! صدای فریاد پدرش بلند شد : پسره ی احمق ! میدونی چیکار کردی ؟ باید زودتر فرار کنی ! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی ؟ رامین : اما بابا ... خفه شو ... خفه شو و زودتر برو ! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست !