🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنودودوم
حس خوبیه که به موجود کوچولو مال تو باشه ..
. که تو آغوشت قد بکشه!
حالا که بغلش کردم ،
حالا که حسش کردم چیزی که من خیال کردم
خیلی خیلی کوچکتر از حسیه که الان دارم!
تا ابد حسرت پدر شدن با منه ..
. حسرت پدری برای این دختر با من می مونه .
.. من از شما به خاطر زیبایی یا پولتون خواستگاری نکردم!
حقیقتش اینه که هنوز چهره شما رو دقیق ندیدم!
شما همیشه برای من با این چادر مشکی هستید.
اولا که اجازه ندادید کسی نگاهش بهتون بیفته ،
الان خودم نمی تونم بخوام
و به خودم اجازه رو نمیدم که پا به حریم سید مهدی بذارم.
از شما خواستگاری کردم به خاطر ایمانتون
، اعتقاداتتون ،
به خاطر نجابتتون
روزی که این کوچولو به دنیا اومد ،
مادرشوهرتون اومد سراغم.
اگه ایشون نمی اومدن
من هرگز جرات این کار رو نکرده بودم
... شما کجا و من کجا!
من لايق پدر اين دختر شدن نيستم ،
لايق همسر شدن نيستم ،
خودم اينو ميدونم!
اما اجازه شو سید مهدی بهم داد!
جراتشو سید مهدی بهم داد.
قبول کنید تا آخر عمر باید سجدهی شکر کنم به خاطر داشتنتون!
اگه قبول نکنید،
بازم منتظر میمونم.
هفته ی دیگه دوباره میرم سوریه!
هربار که برگردم ، میام به امید شنیدن جواب مثبت شماست.
ارمیا دوباره زینب را بوسید
و به سمت آیه گرفت
آیه گفت: زینب ، زینب سادات
، اسمش زینب ساداته!
ارمیا لبخند زد ، سر تکان داد و رفت .
.. آیه ندید ؛
نه آن لبخند را ،
نه سر تکان دادن را ..
. تمام مدت نگاه به عکس حک شده روی سنگ قبر مردش بود ..
. رها کنارش نشست.
صدرا به دنبال ارميا رفت.
مهدی در آغوش پدر خواب بود.