. روایت حرز امام جواد علیه السلام سید بن طاووس علیه الرحمه می فرماید: ابونصر همدانی از حکیمه خاتون : دختر امام جواد و عمه امام عسکری علیه السلام روایت کرده است : وقتی امام جواد ع به شهادت رسیدند [ نزد همسرش ام عیسی دختر مامون رفتم , پس او را تسلیت و تعزیت گفتم او را بسیار اندوهگین و در حال جزع و فزع و گریه بر فراق همسرش یافتم. در این میان که ما راجع به ویژگی های اخلاقی و شرافت و کرامتی که خدای متعال به او عطا کرده بود سخن میگفتیم ناگهان ام عیسی اظهار داشت : آیا تو را از واقعه ای فراتر از تصورت خبر دهم؟ گفتم چه خبری؟ ام عیسی گفت :بسیار بر او غیرت داشتم و همواره مواظبش بودم و چه بسا سخنانی به گوشم می رسید و شکایتش را به پدرم می بردم پدرم می گفت: دخترکم! او را تحمل کن! زیرا او پاره تن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است‌. یک روز در خانه نشسته بودم دختری از در آمد و به من سلام داد پرسیدم تو کیستی ؟ او گفت , من دختری از نسل عمار بن یاسرم و همسر ابو جعفر محمد بن علی الرضا علیه السلام شوهر تو هستم تا شنیدم چنان غیرتی به من روی اورد که نتوانستم خودم را کنترل کنم بی اختبار تصمیم گرفتم که از خانه خارج شوم و آواره کوچه خیابان گردم و نزدیک بود از خشم به آن کنیز ( خانم )جسارت کنم ولی خشم خود را فرو خوردم و با لباس و خوراک و هدایا به خوبی از او پذیرایی کردم. اما همین که او از نزد من بیرون رفت بی درنگ نزد پدرم رفتم و ماجرا را به اطلاع او رساندم در حالی که او مست بود. پدرم گفت:ای غلام شمشیر مرا بیاور! شمشیر را گرفت و سوار مرکب شد و گفت : به خدا سوگند او را خواهم کشت و چون چنین دیدم با خودم گفتم : ( انا لله و ان الیه راجعون ) با خودم و همسرم چه کردم؟ پدرم بر او داخل شد و پیوسته بر او شمشیر زد تا او را قطعه قطعه کرد و از انجا رفت و من گریزان پشت سرش خارج شدم تمام آن شب را نخوابیدم و چون روز بالا آمد پیش پدرم رفتم و گفتم: آیا می دانی دیشب چه کردی ؟ پدرم گفت چه کردم ؟ گفتم پسر امام رضا ع را کشتی تا شنید از ناراحتی از هوش رفت: آنگاه بعد از مدتی به هوش آمد و گفت :وای بر تو چه می گویی ؟ گفتم : آری به خدا سوگند ای پدر بر او داخل شدی و پیوسته با شمشیر بر او زدی تا او را کشتی پدرم از شنیدن این خبر به شدت پریشان شد و گفت : یاسر خادم را نزد من بیاورید پس یاسر خادم آمد و ماون به او نگاه کرد و گفت : وای بر تو این دخترم چه می گوید ؟خادم گفت راست می گوید ای خلیفه پس مامون با دست خود بر سینه و صورتش زد و گفت ( انا لله و ان الیه راجعون ) به خدا سوگند هلاک و تباه شدیم تا قیامت رسوا شدیم وای بر تو ای یاسر برو ببین داستان او از چه قرار است و هر چه زودتر مرا با خبر کن که الان نزدیک است جان از تنم بیرون رود. یاسر رفت و طولی نکشید که برگشت و گفت مژده ای خلیفه: مامون گفت:تو را مژده باد چه خبر داری؟ یاسر گفت: خدمت آن حضرت رسیدم دیدم نشسته و ملافه و پیراهنی، برخود افکنده و مسواک می کند؛ سلامش کردم و عرض نمودم: ای فرزند رسول خدا! دوست دارم این پیراهن خود را، به من ببخشید تا در آن نماز بگزارم و بدان تبرک جویم؛ البته می خواستم ببینم آیا اثر شمشیر بر بدن شریفش باقی است یا نه؛ پس به خدا سوگند! بدنش سفید، همچون دندان فیل بود که اندکی، زردی داشته باشد و اثری از شمشیر نداشت؛ پس مأمون، مدتی گریست و گفت: با این حساب، هیچ حجتی باقی نمانده است؛ همانا این ماجرا، برای اولین و آخرین پند و عبرت است و به یاسر خادم گفت: ای یاسر! سوار بر مرکب شدنم و گرفتن شمشیر و داخل شدن بر حضرت را، بخاطر می آورم؛ اما نسبت به مراجعتم از نزد حضرت و برگشتم به جایگاهم چیزی به یادم نمی آورم خدا لعنت کند این دختره را به نزد او برو و به وی بگو: پدرت می گوید: به خدا سوگند! اگر بعد از امروز، پیش من بیایی، شکایت کنی یا بدون اجازه ی او، از خانه خارج شوی، هر آینه انتقام او را از تو خواهم گرفت؛ سپس خدمت فرزند امام رضا علیه السلام شرفیاب شو و سلام مرا به او برسان و بیست هزار دینار، برایش ببر و اسبی را که دیشب سوارش شدم، پیشکش آنحضرت کن؛ آنگاه به سادات بنی هاشم دستور بده، خدمت حضرت شرفیاب شوند و عرض ادب نمایند.