🌷🌷قسمت دوم🌷🌷 🔴مصاحبه با سرکار خانم زینب پناهی همسر شهید مدافع حرم حمیدرضا باب الخانی 🔹خب عکس‌العمل شما چه بود؟ راحت پذیرفتید؟ 🔸آن لحظه که این حرف‌ها را می‌شنیدم فقط نگاهم به عکس حاج قاسم سلیمانی روی در کمدم بود.  آقا حمیدرضا می‌گفت و من فقط به عکس حاج قاسم خیره شده بودم. هیچ چیزی نمی‌توانستم بگویم، حتی نگاهشان هم نمی‌کردم.  🔹این موضوع را با خانواده مطرح کردید؟ 🔸نه. از من خواستند و گفتند اینکه من عضو سپاه قدس هستم را حتی به خانواده‌ات هم نمی‌توانی بگویی که خب این موضوع هم تردید من را بیشتر کرده بود. از من خواسته بودند که بگویم صرفا جزو نیروهای سپاه خاتم‌الانبیا هستند. 🔹یعنی کسی غیر از خودتان در جریان کارشان نبود؟ 🔸فقط من این موضوع را به اطلاع دامادمان رساندم، آن هم صرفا برای مشورت گرفتن از ایشان که خب نظرشان این بود که اشکالی ندارد و ان شالله خیر است. البته دامادمان به من گفتند برادرت را هم در جریان بگذار که من حتی به ایشان هم نگفتم. 🔹و بالاخره خانواده شما چه زمانی متوجه شد؟ 🔸این مدت حمیدرضا ماموریت‌های زیادی به سوریه داشت و هربار که خانواده از من جویا می‌شدند کجاست و کدام شهر است، جوابم این بود که من از جای ماموریتش بی‌اطلاعم و واقعیتش هم همین بود. من فقط میدانستم سوریه است؛ اما اینکه کجا و چه شهری است را بی‌خبر بودم. تا اینکه ماموریت آخر پیش آمد و بالاخره متوجه شدند هرچند میل حمیدرضا نبود. 🔹چرا ماموریت آخر...؟ 🔸به دلیل باردار شدن من و نامناسب بودن حالم و اینکه این دفعه مدت ماموریت حمیدرضا زیاد بود، شهریورماه با هم آمدیم سوریه. از طرف دیگر آمدنمان هم‌زمان شده بود با رفتن مادرم به حج. برای همین، شرایط به گونه‌ای پیش رفت که چاره‌ای جز اطلاع دادن به خانواده نداشتیم. 🔹خانواده همسرتان هم در جریان نبودند؟ 🔸چرا پدر و مادر و خواهرشان مطلع بودند. از طرف ما هم دامادمان. 🔹گفتید این ماموریت آخر بوده است. یعنی شما از شهریورماه زمانی که همسرتان در سوریه به شهادت رسید، آنجا بوده‌اید؟ 🔸بله من زمان شهادت همسرم در سوریه بودم. 🔹چطور کنار آمدید؟ بالاخره در یک کشور غریب و اینکه تنها بودید؟ 🔸الحمدلله مدتی بود که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و کنار ما بودند. من آن لحظه تنها نبودم.  🔹و خبر شهادت چطور به شما رسید؟ 🔸حدود چهل روزی میشد که پدر و مادرم آمده بودند سوریه و پیش ما بودند. صبح بیست و نهم بهمن بود. خواب بودم. قرار بود آن روز بیاییم ایران. دختر خواهر مادرم فوت کرده بود و بلیت هواپیما داشتیم. صبح بود که با صدای زنگ در  بیدار شدیم. خودم را به در رساندم و از چشمی‌در نگاه کردم، چشمم به یکی از مردان شهرک افتاد که پشت در منتظر بود. عجیب بود. اصولا آن موقع روز به جز سربازها با لباس نظامی‌انتظار دیدن مرد دیگری را در شهرک نداشتیم. مردها را فقط شب‌ها می‌دیدیم. حس کردم باید آماده شنیدن یک خبر باشم. با اینکه نگران بودم در را باز کردم ولی بابا جلو رفت. پشت در ایستاده بودم و تلاش می‌کردم از حرف‌هایی که رد و بدل می‌شود چیزی متوجه بشوم. اما فقط صدای پس پس می‌شنیدم و یکی دو باری کلمه بیمارستان. داشتم به این فکر می‌کردم که حمیدرضا زخمی‌شده که یکدفعه پدرم را دیدم که روی پله‌ها نشسته و گریه می‌کند. دلم هوری ریخت پایین اما باز خودم را آماده مجروحیت همسرم می‌کردم و حتی لحظه‌ای به شهادتش نخواستم فکر کنم. بابا را که بردند ، همسایه‌ها یکی یکی آمدند. 🔹و بالاخره کی شهادت همسرتان برای شما محرز شد؟ 🔸همسایه‌ها آمده بودند ولی من باز خودم را از تا نمی‌انداختم. میوه می‌شستم و وسایل پذیرایی را آماده می‌کردم. اما از ترس به چهره هیچ‌کدام نگاه نمی‌کردم که مبادا کسی بخواهد با من حرفی بزند. بیشتر، نگاهم به طاق بود و دیوارها و گهگاهی هم کف زمین. تا اینکه مریم دوست صمیمی‌ام که به تازگی شوهر او هم زخمی‌و جانباز شده بود آمد. همین طور که داشتم چای دم می‌کردم از مریم پرسیدم: «مریم شوهر تو هم که زخمی‌شد آنقدر همسایه آمدند خانه‌تان؟» جواب مریم هم این بود که «آره؛ همسایه‌ها می اومدند و می‌رفتند». حرفش تمام نشده بود که گفتم: «آخه بابام خیلی گریه می‌کرد.» 🔹خبر را از چه کسی شنیدید؟ 🔸مریم دوستم آمد جلویم نشست و گفت: «زینب از الان دیگه بلند بلند گریه کن.» من اما باز هم گریه نکردم. توی دوران زندگی مشترکمان هزار بار این لحظه را تصور کرده بودم، پاهایی که حتما سست می‌شوند و زینبی که بیهوش خواهد شد. اما حالا که به آن لحظه رسیده بودم هیچ کدامشان نبود. نه پایی سست شد و نه زینبی بیهوش. اتفاقا انگار محکم‌تر از همیشه بودم. پاهایم قرص‌تر از همیشه بود. بلند شدم رفتم وضو گرفتم. سجاده‌ام را پهن کردم و سجده شکر به جا آوردم. رویارویی اینگونه با این خبر برایم عجیب و غیرقابل باور بود. با اینکه همچنان منتظر بودم بیایند و بگویند که حمیدرضا زخمی‌شده است