( ♥️ ° 📕 ) 📚 ✍🏻 📖 داشتم ميگفتم، من بايد درسم را ادامه دهم. با اين درسهاي علوم انساني كه قسمت زيادش انديشة غرب است و نه خدا، در رشتة ما هم كه بزرگان ادبياتي که به ما معرفي ميكنند و تقديس ميشوند خيليهايشان انديشة كمونيستي و اومانيستي دارند و... پس من بايد بخوانم تا بتوانم بمانم و در دانشگاه كار كشور را پيش ببرم. اما من خب به قول سلما؛ آقامغفوري؛ سلما را عقد كردهام. حال چهكنم اي بزرگ ما؟ اگر درس بخوانم پس بايد عقد بسته بمانم. اگر عروسي كنيم، بايد بروم دنبال كار. راجع به سربازي هم كه فعلاً هيچ، قوز است بالاي قوز. ميماند اصل مطلب: با سلما چهكنم؟ بگذار قبلش يك دور اوضاع فعلي ايران را بگويم. اگر بخواهي جوان باشي كه شما بهتر ميداني پر از شور و غريزهاي. خب دو حالت دارد؛ يا ميافتي به گناه كه الآن دارند تعريف عوض ميكنند و كلمات دوست اجتماعي و ازدواج سفيد و اين گول زدنها را گذاشتهاند وسط؛ كه خب چون در گوش ما خواندهاند كه درس و كار مهم است و ازدواج باشد خيلي ديرتر و البته با كلي فضاي مجازي و لذتهاي آن، ما جوانها را بيشتر به شور مياندازند پس ازدواج ميشود نياز، اما نبايد رفت طرفش... پس روابط آزاد. يا بايد ازدواج كني مثل من كه حالا آمدهام سراغ شما! رسم شده مراسمهاي مفصل در تالار، خريدهاي مفصلتر، آتليه و ماشين كرايه، و دوجور شام و چهارجور ميوه، جهيزية مفصل و بعدش تا چند سال وام و قرض و قسط و آخرش هم دنياي زوج پرتنشي كه آمار طلاق بعضي روزها، بيشتر از ازدواج شده است! ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem