( ♥️°📕) 📚 ✍🏻 📖 خانة عبدالمهدي، ضيافتگاه عبدالمهدي... كلمة عبد را هر چهقدر زمزمه ميكنم بيشتر لذت ميبرم كه كنار اسم مهدي ميآيد... ذهنم را از تمام درگيريها خلاص ميكنم با فكر به لذتهاي جديدي كه دلم كشفشان كرده است! اما باز هم نميتوانم نگران سلما نباشم، يك دور طواف ضريح ارباب را نذر ميكنم و به سلما پيام ميدهم. سروش جواب ميدهد: تو برو، اگر شد من سلما رو ميرسونم! دلم شور ميافتد. حتماً خانهشان غوغاست! كنار عبدالمهدي يك ساعتي مينشينم كه ميآيند. صورت سلما لاغر شده از بسكه گريه كرده است، چشم ميبندم و رو به سروش ميگويم: من آدم صبوري هستم اما نه در حق سلما! اين شد دوبار كه صورتش رو اين طور ميبينم، دفعة بعدي در كار نيست. اينو رو به اهل خونه بگو! اشك سلما دوباره راه ميگيرد و من ميتوپم: الآن كه كسي نيست چرا ديگه؟ سروش ميگويد: تموم شد، حرف اين خانم به كرسي نشست، اما به زور من! يك طرف ترازو رو سنگين كردم به نفع سلما! فقط به جان عبدالمهدي اگر خواهرم رو اذيت كني، خودم درستت ميكنم! نگاهم ريز ميشود توي صورتش كه ميگويد: پدر و مادرم راضي شدند به يه برنامة ساده و يه سفر مشهد. جهيزيه رو هم گذاشتند به اختيار خودش. ديگه اين با خودم و خودش! فقط فرهاد نميگم عبدالمهدي باش، اما آدم باش ⏳ادامه دارد...⏳ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem