( ♥️°📕)
📚
#عشق_و_دیگر_هیچ
✍🏻
#نرجس_شکوریان_فرد
📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
سلما ميان هق هق گريهاش ميتوپد به سروش:
آقا فرهاد چيش از آقامغفوري كمتره؟ ميتونه بشه مثل آقامغفوري!
كارد ميزدي خون سروش در نميآمد. موقع رفتن گفت:
به قرآن اين خواهر ما رو جادو كردي. من امروز خودمو كشتم براش، برا تو
ميميره! اگه تا آخر عمرت مثل آقامغفوري زندگي نكني، خودم ميكشمت!
سلما ميپرد وسط حرفش:
اگه من مثل بانو بودم، تو هم بخواه كه مثل آقامغفوري باشه.
خندهام ميگيرد از حال سروش. هر چند درست نيست به خاطر من با خانواده
درگير شود. هيچ چيز بهتر از سكوت و آرامش نيست. اين را بعدها به سلما ميگويم
كه با اين همه دفاع از من بيشتر خانواده را حساس ميكني! بگذار مرور زمان ما را
با هم اخت كند!
البته ترجيح ميدهم سلما هميشه خط مقدم باشد. اداره زندگي را هم ميدهم
دستش خودم همراهي ميكنم! زن كدبانوي خانهداري كه كار و بار بيرون را هم ميداند
و ميتواند مثل يك شيرزن كار فرهنگي هم بكند... اين درست است! توسل به
آقامغفوري معجزه ميكند؛ حالا اگر بشوي شبيه آقامغفوري خدا برايت چه ميكند؟
⏳ادامه دارد...⏳
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem