💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 و نمیفهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خوردو به رضا نخورد! مي دیدم که نرگس داره خودکشي مي کنه و رضوان از استیصال دور خودش مي چرخه و من هنوز روی پاهام ایستاده بودم. تنها چیزی که به خوبي حس مي کردم ، سرمایي بود که از نوك انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل بدنم رسوخ مي کرد. و من تو آخرین روز مرداد حس مي کردم چقدر زمستون زود به شهرمون رسیده . و بعد فهمیدم زمستون به زندگي من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای تابستون دست و پنجه نرم مي کنن. وقتي با فشار دست هایي به زور سوار ماشین شدم و پشت آمبولانس فوریت های پزشكي راه افتادیم هیچ حسي نداشتم . انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقي فرو رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود. وقتي باز هم به زور از ماشین پیاده شدم ، نیروی جاذبه ی شخص خوابیده روی تخت متحرك ، من رو به دنبالش کشید . پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت . اما اون تخت سریع تر پیش مي رفت و بقیه هم دنبالش ميدویدن . روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقي تخت رو نگه داشتن ، چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی چك مي کردن و من به دنبال اون نیرو پیش مي رفتم که شاید بهش برسم . اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم. زودتر از من درهایي رو به کنار زد و وارد جایي شد که روی درهاش علامت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج ميکرد. بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت ، همونجا ایستادن و من خیلي عقب تر نیروم تحلیل رفت. هیچ کس حواسش به من نبود که داشتم جون مي دادم وقتي دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمي دونستم قراره چه بلایي سرش بیارن . تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد! فقط نظاره گر آدم ها بودم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem