💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوم
و نمیفهمیدم چطور ماشین به امیرمهدی خوردو به رضا نخورد!
مي دیدم که نرگس داره خودکشي مي کنه و رضوان از استیصال دور خودش مي چرخه و من هنوز روی پاهام ایستاده بودم.
تنها چیزی که به خوبي حس مي کردم ، سرمایي بود که از
نوك انگشتام وارد بدنم شده بود و به سرعت به داخل بدنم رسوخ مي کرد.
و من تو آخرین روز مرداد حس مي کردم چقدر زمستون زود به شهرمون رسیده .
و بعد فهمیدم زمستون به زندگي من زده که مردم این شهر بزرگ هنوز هم با گرمای
تابستون دست و پنجه نرم مي کنن.
وقتي با فشار دست هایي به زور سوار ماشین شدم و پشت
آمبولانس فوریت های پزشكي راه افتادیم هیچ حسي نداشتم .
انگار در عین بیدار بودن به خواب عمیقي فرو
رفته بودم که من رو از دنیای اطرافم جدا کرده بود.
وقتي باز هم به زور از ماشین پیاده شدم ، نیروی جاذبه ی شخص خوابیده روی تخت متحرك ، من رو به دنبالش کشید .
پاهام به هوای اون نیرو شروع کرد به حرکت .
اما اون تخت سریع تر پیش مي رفت و بقیه هم دنبالش ميدویدن .
روپوش های سرمه ای ، روپوش های سفید برای دقایقي تخت رو نگه داشتن ، چیزی رو تو چشما و بدن امیرمهدی
چك مي کردن و من به دنبال اون نیرو پیش مي رفتم که شاید بهش برسم .
اما باز هم قبل از رسیدن من تخت با سرعت بیشتری روون شد و من باز هم عقب موندم.
زودتر از من درهایي رو به کنار زد و وارد جایي شد که روی درهاش علامت ورود ممنوع اعصاب آدم رو متشنج ميکرد.
بچه ها خیره به درهای بسته شده پشت سر تخت ، همونجا ایستادن و من خیلي عقب تر نیروم تحلیل رفت.
هیچ کس حواسش به من نبود که داشتم جون مي دادم
وقتي دیدم دنیام رو روی اون تخت بردن و نمي دونستم قراره چه بلایي سرش بیارن .
تمرکز نداشتم . توان فكریم به شدت پایین اومده بود . و نمي فهمیدم داره چي پیش میاد!
فقط نظاره گر آدم ها بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem