💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون ميکرد. چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم. طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم. صداش تو خونه پیچید: امیرمهدی –مارال! می دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم. جواب دادم: من –دارم میام . و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود. با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني. لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم: من –با کسي حرف مي زدی ؟ سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم. امیرمهدی –آره . یاشار بود . ففردا برای ففیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرفف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها. منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود! خودم رو لوس کردم: من –یعني من نبرمت ؟ و بعد لب هام رو غنچه کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem