💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند. نفس عمیقي کشیدم: من –زندگي من همین خوب شدن تو و خوشحالي اطرافیانه ! مگه نمي گفتي آدم باید برای ازدواجش دلیل داشته باشه ؟ خب دلیل منم همینه ... مي خوام همه ی روزام رو.. ابرویي بالا دادم: من - با مردی باشم که مهرم به دلش افتاده بود! تیكه ی آخر حرفم رو با شیطنت گفتم . مي خواستم به اون روزی که تو پارك بهم ابراز علاقه کرده بود اشاره کنم چند ثانیه نگاهم کرد و بعد یك دفعه زد زیر خنده. برگشت و با خنده خرما رو به زور تو دهنم فرو کرد . با خنده و دهن پر گفتم: من –نكن امیرمهدی... امیرمهدی –سسر به سسرم مي ذاری ؟ من –دوست دارم .. شوهرمي... امیرمهدی –الان بهت مي گم خانوم... دستاش که داشت به سمتم مي اومد رو سریع پس زدم ، از کنارش بلند شدم و ایستادم . دیگه دستش بهم نميرسید. به سمتم خم شده بود ولي هنوز رو تخت بود . سری تكون داد: امیرمهدی –حیفف که هنوز نمي تونم راحت پاهام رو حرکت بدم! از حرکت سریعم به نفس نفس افتاده بودم: من –تقصیر خودته . مگه دکترت نگفت تو خونه هم سعي کن با عصا راه بری تا زودتر راه بیفتي ؟ ولي تو همش خوابیدی! صاف نشست: امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ، سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ، خیلي خسسته مي شم . بابا از بسس این مدت من رو جا به جا کردن کمرشون درد مي کنه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem