💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم. راست مي گفت ، مي تونست . دیگه نه دستاش مشكلي داشتن نه حرف زدنش . از طرفي کنترل دفع رو هم به دست آورده بود . فقط پاهاش بود که کمي سر ناسازگاری داشتن. من –زود نیست ؟ امیرمهدی –نه .... دیگه باید خودم خرج خونه و خونواده م رو بدم. نگاهم رو به چشماش دوختم: من –خب اینجوری فردا خیلي خسته مي شي . هم بانك ، هم فیزیوتراپي ، هم دیدن بچه های کار! امیرمهدی –محمدمهدی نمي تونه روز دیگه ای بیاد . پسس ففردا مراسم خواسستگاری دختر داییشه. ابرویي بالا انداختم: من –ملیكا ؟ چند ثانیه روی چشمام مكث کرد و بعد با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد. نفس عمیقي کشیدم . یاد اون روزی افتادم که زد تو گوشم. امیرمهدی سرش رو سرم نزدیكتر کرد: امیرمهدی –حاج عمو از اون روز که اینجا اون اتففاق اففتاد ، رففت و آمدش رو به خونه شون قدغن کرد . الانم چون پدر نداره قراره به رسم بزرگتر بودن تو مراسمشون باشن. خان عموش اجازه نداده بود بعد از اون کار ملیكا به خونه شون بره ، نوشدارو بعد از مرگ سهراب! اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمي کشید. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem