💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجم
امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم.
راست مي گفت ، مي تونست . دیگه نه دستاش مشكلي داشتن نه حرف زدنش .
از طرفي کنترل دفع رو هم به
دست آورده بود .
فقط پاهاش بود که کمي سر ناسازگاری
داشتن.
من –زود نیست ؟
امیرمهدی –نه .... دیگه باید خودم خرج خونه و خونواده م رو بدم.
نگاهم رو به چشماش دوختم:
من –خب اینجوری فردا خیلي خسته
مي شي . هم بانك ، هم فیزیوتراپي ،
هم دیدن بچه های کار!
امیرمهدی –محمدمهدی نمي تونه روز دیگه ای بیاد .
پسس ففردا مراسم خواسستگاری دختر داییشه.
ابرویي بالا انداختم:
من –ملیكا ؟
چند ثانیه روی چشمام مكث کرد و بعد با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد.
نفس عمیقي کشیدم . یاد اون روزی افتادم که زد تو گوشم.
امیرمهدی سرش رو سرم نزدیكتر کرد:
امیرمهدی –حاج عمو از اون روز که اینجا اون اتففاق اففتاد ، رففت و آمدش رو به خونه شون قدغن کرد . الانم
چون پدر نداره قراره به رسم بزرگتر بودن تو مراسمشون باشن.
خان عموش اجازه نداده بود بعد از اون کار ملیكا به خونه شون بره ،
نوشدارو بعد از مرگ سهراب!
اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمي کشید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem