💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_یکم
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم .
منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت
رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد .
عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست
داشتنیم رو.
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده!
نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .
بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و
مي خندید .
لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارال عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem