💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد. من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم. نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه . منبه مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم. و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز شكوفاتر مي شد. دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری وجارو. امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من " من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر از حد تصور دوست داشتم. * عصابه دست به طرفم اومد: امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم. نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم. من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟ به چهارچوب در اتاق تكیه داد: امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem