💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_پنجم
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
خودش هر دو سجاده رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت .
**
حالا هر روز صبح ، همین که دست از خواب مي کشم به خواب دستای امیرمهدی دچار
مي شم.
اعجاز لبخندش به این خاطر که قبل از افتادن به دام روزمرگي ها گرفتارم کرده ، چنان روحم رو سر شوق میاره و باعث مي شم با نسیم نگاهش دلم رو مرتعش کنه.
بهش اخطار مي دم:
من –دیرت مي شه امیرمهدی.
و اون جواب مي ده:
امیرمهدی –یه دقیقه...
حالا هر روز صبح به خاطر شروع یه روز دیگه کنارش ، خدا رو شكر مي کنم و هر عصر که از سر کار بر مي گرده برای سالم بودنش.
حالا چهارماهه کنار همیم..
اون آدم..
من حوا...
نگاهم به روزنامه ست ولي حواسم در پي اتفاقات یكسال گذشته جهش مي کنه.
آروم صدا مي کنه:
امیرمهدی –کجایي خانوم ؟
چون یك دفعه از گذشته پرت مي شم به حال گیج مي زنم..
من –هان ؟
مي خنده:
امیرمهدی –مي گم کجایي ؟
صادقانه مي گم :
من –تو گذشته..
امیرمهدی –دنبال چي مي گردی تو گذشته ؟
من –هیچي ... یادآوری مي کنم تموم سختي هامونو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem