.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود
من از صبح حس دلگیری خاصی داشتم
انگار چیزی در روزمره ام کم بود ، همه چیز هم سرجای خودشان بودند ، اما من احساس کمبود میکردم ...
کمبودی که هر چه تلاش کردم کشف نکردم چیست ، اما عذابم میداد
با خود میگفتم که « به هیئت میروم ، آنجا آرامگاه روح من است ، درمان من آنجاست»
با خود فکر میکردم که کمی شادی در من کم است ، که با جشن امشب تامین خواهد شد
در جلسه هم این احساس همراه من بود ، مثل خوره ای بر جان من افتاده بود و روح من را ذره ذره آب میکرد
من در پی این بودم که احساس بد خویش را نادیده بگیرم ، از کنارش عبور کنم اما انگار که این حس کمبود برای من مثل سایه ای شده بود ، همه جا همراهم بود
تا اینکه ...
ناگهان در وسط مراسم شادی فضا تغییر کرد
بدون هیچ پیش زمینه ذهنی
بدون هیچ پیش بینی قبلی
ناگهان بند دل همه پاره شد
انگار من تنها نبودم ...
زمزمه هایی به گوش میرسید
انگار از این همه بیقرار ، تنها یک نفر قرار رفتن داشت
تازه آنجا دریافتم که حس ششم گاهی از هر پنج حس دیگر قوی تر کار میکند
عالم بر سرم خراب شد
این همه امید ؛ هیچ
این همه دعا ؛ هیچ
این همه برنامه ریزی ؛ هیچ
این همه آرزو ؛ هیچ
هیچ که هیچ که هیچ
امید به زندگی خود را از دست دادم
زیر لب با خود میگفتم « این قرار ما نبود... »
سعی داشتم خودم را قانع کنم که حتما حکمتی بوده ، خیری بوده ، لیاقت من کم بوده و...
اما دل عاشق این حرف ها سرش نمی شود
روضه خوانده شد
روضه غربت ، اما نه غربت در کربلا
غربت در میان مردم
غربت صاحب الزمان
آه ؛ کمبود خویش را یافتم
آنچه در وجودم نقص ایجاد کرده بود غفلت بود
آنچه روح می آزرد ، آنچه بیقرار کرده بود
آنچه در روزمره مان جایی نداشت ولی بدون آن روز ما جریان نداشت
فهمیدم من چقدر بی معرفت بوده ام
چقدر بی بصیرت بوده ام
او تمام لحظات من را رصد میکرده و من ...
دریغ از لحظه ای توجه
از خود خجل گردیدم ، دیگر حرفی برای گفتن نداشتم
من ، من که ادعای مذهبی بودن ، هیئتی بودن ، مهدی یار بودن داشتم
در زندگی ام امامم فراموش شده بود
چه ننگی از این بالاتر؟
اما ...
سویی از امید درونم دمیده شد
در توبه همیشه باز است
هیچ موقع برای شروع دیر نیست
روضه ها ادامه پیدا کرد
پاک شدم
سبک شدم
آرام شدم
بعد از تمام اتفاقات که در این مقال نمی گنجد
خبر آمد
خبر آمد خبری در راه است
دل ها در سینه بیقرار ، همه چشم ها دوخته به لب های استاد
مژده و خوش خبری
روح تازه ای در جانم دمید
امید زنده شد
زندگی برگشت
امشب از آن شب هایی بود ، که تلنگر ها یکی پس از دیگری ما را هشیار کرد
امید است تا انتهای عمر هشیار بمانیم
امید است انتهای عمرمان شهادت باشد
امید است تا همه به آرزوی خود برسند
اللهم عجل لولیک فرج
عضو کوچکی از خانواده بزرگ هیئت المهدی
.
#حس_و_حال
#خاطرات
#جلسه_هفتگی
#چهارشنبه_طلایی
#خاطره_چهارشنبه_طلایی