📚 پسری پدرش را برای غذای شب به رستوران برد.
پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود،غذایش را درست نمیتوانست بخورد و بر روی لباسش میریخت.
تمامی افراد موجود در رستوران باحقارت به سوی مرد پیرمینگریستند.و پسرش هم خاموش بود. پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خجل هم نشده بود،به آرامی پدرش را به دستشویی برد،لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینکهایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد.
تمامی افراد موجود در رستوران متوجه آن دو بودند و با حقارت به سوی هر دو مینگریستند.
پسر پول غذا را پرداخت و با پدر راهی دروازه خروجی شد.
در این هنگام،یک پیرمرد دیگری از جمع حاضرین صدا کرد،پسر آیا فکر نمیکنی چیزی را پشت سر گذاشتهای؟
پسر پاسخ داد:نه خیر جناب.چیزی باقی نگذاشتهام.
آن مرد پیر گفت:بله پسر جان،باقی گذاشتهای!... درسی برای تمامی پسران و امیدی هم برای همه پدران.
یک نوع خاموشی مطلق بر تمام رستوران حاکم شد...🌹
https://eitaa.com/hezargarib