♥️🍃
پست بعد از نگهبانی من، ناصری بود. پست که تمام شد، رفتم سراغش. پتو را کشیده بود روی سرش. تکانش دادم و گفتم: بلند شو، نوبتته، باید بری سر پست، بلند شد رفت و من خوابیدم.
هنوز کامل خوابم نبرده بود که صدای ناصری چرتم را پاره کرد.
بالای سرم بود ، گفت: الان کی سرِ پسته؟ گفتم: مگه تو نرفتی؟
گفت: نه، من همین الان از خواب بیدار شدم ، کی رو فرستادی جای من؟
به اتفاق ناصری رفتیم سمت پست نگهبانی ، با کمال تعجب ، زین الدین را دیدیم که اسلحه انداخته روی دوشش ، و مشغول ذکر گفتن با تسبیح هست .
هرچه اصرار کردیم ، برود و جایش را به ناصری بدهد ، فایده ای نداشت و گفت: شما بروید بخوابید، من اینجا کار دارم ، هم پست میدهم ، هم کارم را میکنم ، ماند تا صبح پست داد...
*روایت حسین رجب زاده از شهید مهدی زین الدین*
@hich_99