ملانصرالدین از جلو غاری میگذشت،
مرتاضی را در حال مراقبه دید و از
او پرسید دنبال چه می گردد.
مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم،
از آن ها درس های زیادی می گیرم که
می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند."
ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این،
یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه
را که می دانی به من بگویی، من هم
ماجرای ماهی را برایت می گویم."
مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط
می توانست برای یک قدیس رخ بدهد."
بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت.
-" حالا که همه چیز را به تو گفتم،
خوشحال می شوم که بدانم چگونه
یک ماهی جان شما را نجات داد؟!"
ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده!
موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم
و به لطف آن ماهی توانستم سه روز
دیگر دوام بیارم....
☘☘
@Bohlol_Molanosradin☘☘