📔 روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد... دانا پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟ مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه... دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟ بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم... دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت: حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت... بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد: با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ دانا گفت: هيچ... بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت: من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت... 🔸اين واقعيت جامعه ماست! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده 📚 @Bohlol_Molanosradin