📚 کارگری در شهری بزرگ زندگی می کرد. هر روز ازسحر تا آخر شب سخت در کارخانه مشغول کاربود و شب در همان جا می خوابید به امید روزی که بتواند برای خودش خانه ای داشته باشد. روز ها وماه ها و سال ها کارکرد. آنقدر کار کرد تا پیر شد ولی هنوز امیدش را از دست نداده بود و به کار کردن ادامه می داد. تا اینکه یک روز بلاخره به آرزویش رسید و توانست خانه ی کوچک زیبایی از خودش داشته باشد خانه ای در گورستانی آرام و بی نام و نشان که تا ابد در آن استراحت کند.😔 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin