🌸🍃🌸🍃
#هنر_و_هنرمند_واقعی
بهرام گور تیرانداز ماهری بود، در شهر ، مرو ، دختری رشیده و بلند قد و کمر باریک و خوش اندام به نام، خالدوش بود. بهرام ،خالدوش را گرفته بود و چون دوره سپری کردن لذت از او برای او تمام شده بود، گاهی بر او رفتار تلخی می کرد. علت این که ، سابقه نداشت معشوقه ای نزد بهرام بیش از دو ماه عزیز بماند.
روزی بهرام با خالدوش به شکار رفت. تیری به دماغ آهویی زد ،آهو چون دست خود بلند کرد خون دماغ خود پاک کند، با تیری دیگر دستش را به گردنش دوخت. آهو به خاک افتاده و جان داد.
بهرام گفت: ای عشق من، هنر شاه و همسر خود را دیدی؟ افتخار می کنی که با چه مردی همنشین شب و روز هستی؟
خالدوش اشکی از چشمش ریخت و سرش را به نشان تاسف و حماقت بهرام تکان داد. بهرام خیلی ناراحت شد . او را در بیابان رها کرد و برگشت.
خالدوش در تاریکی شب به خانه ای پناه برد که پیرزنی و پیر مردی در آن زندگی می کردند. به عنوان دختر آنها وارد خانه شد و پیراهن زربافت شاهی را فروخت و برای آن پیرمرد و پیرزن اسب و شتر و داس و ... خرید و آنان را با کشاورزی و دامداری غنی کرد. خالدوش کمانچه ای هم سفارش داد برای او ساختند. سالها گذشت، کمانچه زن عجیبی شد. در جنگل چنان کمانچه می زد و دستانش بر روی سیم می چرخید که کسی انگشتان او را نمی دید.
خالدوش چنان مهارتی پیدا کرد که وقتی کمانچه می نواخت، تمام وحوش و طیور بر دور او حلقه می زدند و کنارش می نشستند. آوازه ساز و راز خالدوش به شهر رسید. طوری که بهرام برای دیدن او به جنگل آمد. وقتی او را دید ، شناخت. خالدوش گفت: هنر آن نبود که با خیانت و نیرنگ و درد، دست آهویی با تیری بر گردنش دوختی، هنر آن است که چنان مهربان باشی که آهوها با گرگ ها در کنار هم در کنار شمع وجود و ساز گرم عشق تو حلقه زنند.
منبع: مرقات الایقان ص 139
@hkaitb