📕
#حکایتی_زیبا_از_گلستان_سعدی
پادشاهی چند پسر داشت، ولی يکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقيافه بود، و ديگران همه قدبلند و زيبا روي بودند... شاه به او با نظر نفرت و خوارکننده مي نگريست ، و با چنان نگاهش، او را تحقير مي کرد...
آن پسر از روي هوش و بصيرت فهميد که چرا پدرش با نظر تحقيرآميز به او مينگرد، به پدر رو کرد و گفت:
اي پدر! کوتاهِ خردمند بهتر از نادان قد بلند است، چنان نيست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بيشتر است، چنانکه گوسفند پاکيزه است، ولی فيل مُردار بو گرفته میباشد:
آن شنيدی که لاغری دانا
گفت باری به ابلهی فربه
اسب تازی وگر ضعيف بُوَد
همچنان از طويله خَر، بِه
شاه از سخن پسرش خنديد و بزرگان دولت، سخن او را پسنديدند، ولی برادران او، رنجيده خاطر شدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر بیشه گمان مبر که خالیست
شايد که پلنگ خفته باشد
اتفاقا در آن ايام سپاهي از دشمن براي جنگ با سپاه شاه فرا رسيد. نخستين کسي که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد همين پسر کوتاه قد و بدقيافه بود که با شجاعتي عالي، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام نزد پدر ايستاد و گفت:
ای که شخص منت حقير نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر ميان، به کار آيد
روز ميدان، نه گاو پَرواری
افراد سپاه دشمن بسيار، ولی افراد سپاه پادشاه، اندک بودند...
هنگام شدت درگيري، گروهي از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند، همان پسر قد کوتاه خطاب به آنان نعره زد که: "آهای مردان! بکوشيد و يا جامه زنان بپوشيد"
همين نعرهی از دل برخاسته او، سواران را قوّت بخشيد، دل به دريا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد...
شاه سر و چشمان همان پسر را بوسيد و او را از نزديکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او مینگريست و سرانجام او را وليعهد خود نمود...
برادران نسبت به او حسد ورزيدند، و زهر در غذايش ريختند تا به او بخورانند و او را بکشند...
خواهر آنها از پشت دريچه، زهر ريختن آنها را ديد، دريچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشياری مخصوصی که داشت جريان را فهميد و بی درنگ دست از غذا کشيد و گفت: "محال است که هنرمندان بميرند و بیهنران زنده بمانند و جای آنها را بگيرند"
کس نياید به زير سايه بوم
ور همای، از جهان شود معدوم
پدر از ماجرا باخبر شد، پسرانش را تنبيه کرد و هر کدام از آنها را به يکي از گوشه های کشورش فرستاد، و بخشی از اموالش را به آنها داد و آنها را از مرکز دور نمود تا آتش فتنه خاموش گرديد و نزاع و دشمني از ميان رفت...
چنانچه گفته اند:
دَه درويش در گليمی بِخُسبند
و دو پادشاه در اقليمی نگنجند
نيم نانی گر خورَد مَرد خدا
بذل درويشان کند نيمی دگر
مُلک اقلیمی بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمی دِگر
📘
#گلستان_سعدی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
@Bohlol_Molanosradin