هو
حکایت
کسی به در خانه بایزید رفت شیخ گفت که را می طلبی؟». گفت: «با یزید را». گفت: «بیچاره بایزید! سی سال است تا من با یزید را می طلبم و نام و نشان او نمی یابم این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: «خدای - عزّ وجل - برادرم بایزید را بیامرزاد که [با] جماعتی که در خدای عز و جل گم شده اند، گم شده است».
هزار حکایت و هزار عبارت عرفانی