هو
ابن خفیف شیرازی
شنیده بودم که دو استاد بزرگ در مصر بسر می برند. پس شتاب کردم تا به فیض حضور نائل گردم. وقتی رسیدم آن دو مرشد بزرگ را در حال مراقبه دیدم.
سه بار سلام کردم. اما پاسخی نشنیدم. من نیز با ایشان چهار روز به مراقبه گذراندم. هر روز عاجزانه تقاضا میکردم تا با من سخنی بگویند. من که چنین راه طولانی را برای دیدارشان پشت سر گذارده بودم.
سرانجام او که جوان تر بود چشمهایش را گشود و گفت؛
ابن خفیف، زندگی بس کوتاه است. از همانقدر که باقی مانده توشه برگیر تا وجود را عمیقتر کنی. وقت خود را با احوالپرسی و تعارف تلف مکن.
از او خواستم تا به اندرزی دلم آرام کند. گفت؛ در حضور کسانی باش که تو را به یاد خالقت اندازند. کسانی که از معرفت و شناخت سخن نمی گویند، بلکه خود عین آنند.
این بگفت و بار دیگر به مراقبه مشغول شد.
آری وقت تنگ است. پس بگذار موسیقی آغاز گردد.