تامیلا فریاد می‌زند. همه جا تاریک میشود. "ربِّ اَدخلنی مُدخَلَ صِدق ..." قدم میگذارم روی صحنه. دستی، پلکان را در تاریکی می‌آورد. بالا میروم. آماده ام. به آن روبرو نگاه میکنم. نور می آید؛ و آن مهِ غلیظِ سفیدِ زیبا می‌رقصد جلوی چشمانم و من محوِ در هوا پیچیدنش می‌شوم. تمام فضا مه آلود شده، به وسعت بی نهایتِ هستی. فرشتگان، در سوگند و من در تماشای تک تکشان. مهِ سفید، دوباره صحنه را پر می‌کند و آن سه بانوی بهشتی وارد می‌شوند. لبخند می‌زنم. با خودم می گویم "کاش چهره مریم را می‌دیدم". با صندوقچه‌ای که در دست دارد به سمتم می‌آید. دستی، درِ صندوقچه را باز می‌کند. سرم را آرام به سمتش می‌چرخانم و نگاهم به سرخ و سپیدیِ آن پیراهنِ مقدس گره می‌خورد. دست دیگری، پیراهن را به دستم می‌دهد. پیراهن را می‌گیرم و روی چشمانم می‌گذارم. پر ها در هوا تاب می‌خورند. و شروع میکنم: "سلام بر فرزندم حسین پنجمین نفر از اصحاب کسا سلام بر پیراهن خونینِ..." صدای گریه فرشتگان می‌آید. پیراهن را با قدرت بالا می‌گیرم: "و امروز من خونخواه فرزندم حسین هستم". قلبم تند می‌زند. صدای گریه از میان تماشاچیان می‌آید. این جمله را باصدای بلند تر می‌گویم، خیلی بلند تر: "اما ای مردم آسمان و زمین" (با خودم می‌گویم کاش صدایم به تمام جهانیان می‌رسید) "بدانید که پناه اهل محشر حسین است و پیراهنش..." پیراهن را روی دو دست به سمت مخاطب گرفته ام. دستانِ سوگوارِ فرشتگان، پارچه‌های سرخ رنگی را که به پیراهن آویخته شده یکی یکی می‌کشند و در هوا تاب می‌دهند و رها می‌کنند. صحنه سرخ شده. موسیقی اوج می‌گیرد. دستانم را تا جایی که می‌توانم جلوتر می‌برم؛ و این‌بار، پیراهن خونین امامم را تقدیم می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم: این اندک را از همه ما بپذیرید...