🌸🍃 °• بندهای‌پوتینش‌را‌که‌یک‌هوا‌گشادتر‌از‌پایش بود،‌با‌حوصله‌بست. مهدی‌را‌روی‌دستش‌نشاند‌وهمین‌طور‌که‌از پله‌ها‌می‌رفتیم‌گفت: «بابایے!‌توروز‌به‌روز تپل‌تر‌می‌شی.‌فکر نمی‌کنی‌مادرت‌چطور می‌خواد‌بزرگت‌کنه؟» بعد‌مهدی‌را‌محکم‌بوسید.‌چنددقیقه‌ای‌ می‌شد‌که‌رفته‌بود‌.‌ولی‌هنوز‌ماشین‌راه نیافتاده‌بود‌. دویدم‌طرف‌در‌که‌صدای‌ماشین‌سرجا میخکوبم‌کرد.‌نمی‌خواستم‌باور‌کنم.‌ بغضم‌را‌قورت‌دادم‌و‌توےدلم‌داد‌زدم:‌ اون‌قدر‌نماز‌می‌خونم‌و‌دعا‌می‌کنم‌تا‌ دوباره‌برگردی.