همیشه کاراش رو با ذوق دنبال میکردم ، خوش پوش و محجوب ☺️ خوش اخلاق و در عین حال اهل رعایت همیشه براش یه ارادت خاصی قائل بودم ، احساس میکردم می‌تونه الگوی خوبی برای فعالیتهای اجتماعیم باشه ... یه زن دایی مهربون و فعال 😍 با یه رزومه ی علمی و ورزشی قابل تعریف🧐 یه سوژه ی خوب برای پز دادن بین فامیل و دوستان😉 که میشه حجاب هم داشت و موفق بود ... اما .. ماجرا از اونجا شروع شد که بعد از اغتشاشات تصمیم گرفتند که اخبار مثلا واقعی رو از ماهواره هم دنبال کنند!! کم کم از اون خانواده ی دایی پر افتخار و زن دایی الگو ، چیزی که بشه بعنوان نمونه ازش تعریف کرد ، نموند که نموند! عید سال پیش با کاشت مژه و ناخن شگفت زده مون کردند و امسال با حذف چادر و کنار گذاشتن روزه ....!!! با خودم مدام میگم بهمین راحتی همه چی تموم شد !! با اینکه کوچکترم ازشون ،خودمو مقصر میدونم و مامان مو و مامان جونم رو و همه آدمای معتقد دور و برشون رو ... چرا چیزی نگفتیم .. چرا سکوت کردیم .. چرا به حال خودشون ،گذاشتیم شون.. مگه دوستشون نداشتیم .. زن دایی دوست داشتنی من ، هنوز عزیز برام ، اما دیگه الگوی خوبی نیست ... نه برای من ... نه برای شاگردهاش و نه برای دخترش ... استادم درست میگفتن؛ هر کس رو بیشتر دوست داریم ، باید بیشتر مراقبش باشیم ، ما تو خوب بودن و خوب موندن هم خیلی موثریم... الان میفهمم معجزه ی تأثیر کلام ، فقط تو فیلمهای شکر گذاری و فنگ شویی ها نیست ... بیشترین تاثیر رو کلام پرمحبت ما داشت وقتی می‌دیدیم ،کم کم به مرور دارن از خدا دور میشن .. این اتفاقات رو ممکنه شماها هم تجربه کرده باشید ، بین دوست و آشنا و خانواده حتی... حلقه ی مفقوده رو پیدا کردید؟؟