. دلم می‌خواهد زنگ بزنم به دشیل همت و او تلفن را بردارد و بگویم: «هی! چطوری دَش؟ از رمان جدیدت چه‌خبر؟ لیلی چطوره؟ دخترای آتیش‌پاره‌ت کجان؟» بعد او با همان رمزآلودی همیشگی‌اش نیشخندِ صداداری بزند و منتظر اصل کارم بشود و من ادامه بدهم که: «ببین دش! برات یه سوژهٔ جدید دارم. یه جوونی که مرض داره. ولی مرضش مث سرطان تو نیست‌ها! مرضِ روزها، ساعت‌ها، دقیقه‌ها و ثانیه‌های پیش از تحویل پروژه داره. یه مرضی که مث یه موش کور گرسنه، می‌افته به جونِ روحش و آروم‌آروم از درون گازگازش می‌کُنه.» بعد او دوباره مکثی کند و من ادامه بدهم: «مرضش اینجوریه که وقتی از یه‌جایی پروژه می‌گیره، حالا هر پروژه‌ای می‌خواد باشه؛ تموم مدت نگران تحویل دادنشه. حالا می‌دونی دیگه چی کم داره؟ اینکه به اون قولی که واسه پروژه داده، نرسه و بدقول بشه. دیگه عینهو یه دارکوبِ وحشیِ دورافتاده از جفتش شروع می‌کنه به خودش ضربه زدن.» بعد صدای سرفهٔ سل‌اش از پشت تلفن بلند شود و بحث را ادامه بدهم که: « آره. من این طرفو می‌شناسم. یه‌جورایی خودمم اصن. فقط یه لطفی کن. همنجوری که داشتی پیچوندنِ سیگارِ اسپید رو توصیف می‌کردی، این وضعیت منو هم توصیف کن. پرجزییات و لعنتی. چون من خودم نمی‌تونم اون حال‌مو درست و درمون بنویسم.» بعد صدای لیلی از پشت تلفن بلند بشود که: «Babe! come on! Our coffee got cold and the girls bothered me...» بعد من بگویم که: «خب دیگه. به نظرم زنت راست میگه. باید بری و قهوه رو تا سرد نشده بزنی. دختراتو ببوس.» و تلفن را قطع کنم. اما خب نمی‌توانم، چون دش، ۶۰سالی می‌شود که مرده است. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف