بسم الله الرحمن الرحیم تو هر روز داری شهید می‌شوی. ✍🏼پرستو علی‌عسگرنجاد https://t.me/takooch من هر روز دارم با خبر شهادت تو دست‌وپنجه نرم می‌کنم. ضرب خبر نمی‌افتد. هر روز ناگهان به خودم می‌آیم و یادم می‌افتد تو دیگر نیستی و از نو سوگوار می‌شوم. هرروز خبرت برای بار اول به من می‌رسد. تو هر روز شهـیـد می‌شوی. یک بارش را بنر بزرگ دور میدان انقلاب خبر می‌دهد، یک بارش را پیرمردی که با پرچم هپکو بر دوش، پیِ تابوتت ضجه می‌زند، بار دیگرش را عکس انگشتر سوخته‌ات در بستهٔ خبری شبکهٔ دو. هرروز چیزی به یادم می‌اندازد که جسم تو، کنج حرم امام رضا، راحت و آسوده گرفته خوابیده [و راستش را بخواهی اصلاً کار راحتی نیست گریز از تصور این‌که اصلاً چقدر از جسم تو باقی مانده…] جدی می‌گویم حاج‌آقا. داغ تو کهنگی سرش نمی‌شود. هربار انگار دفعهٔ اول است که خبر را می‌شنوم. روزی صدبار با ناگهانِ نبودنت مواجه می‌شوم. یک‌جوری بودی. نمی‌دانم. کسی که مثل هیچ‌کس نیست و درست مثل همان کسی است که باید باشد. شاید. یک‌جوری بودی که آدم باورش نمی‌شود شهـیـد شده‌ای. انگار آدم خیالش راحت باشد تو همیشه یک گوشهٔ این خاک سرت گرم کاروبار مردم است. آن‌طور. نبودت نامأنوس است. شبیه آن‌ها که می‌خواهند شهـیـد شوند نبودی وقتی همهٔ رفتارهایت گواهی می‌داد قرار است شهـیـد شوی و ما چشم‌هایمان را بسته بودیم و فقط صدایت را می‌شنیدیم که بلد نبود طعنه بزند و متلک بگوید و ساده و محجوب، به «اتقوا الله» پناه می‌برد و جر نمی‌کشید. من بعد تو خیلی بدبخت شده‌ام حاج‌آقا. هیچ‌وقت عاشق سینه‌چاکت نبودم. همیشه محکم پشتت می‌ایستادم، اما به بی‌رسانگی‌ات، به کاریزمانداشتنت، به ضعف بیانت، به کابینه‌ات، به اینترنت، به بورس، به اقتصاد دولتت انتقاد داشتم. انتقاد داشتم و طرفدارت بودم. مثل خیلی‌ها کله‌پاچه‌ات را هم بار نگذاشتم که حالا لنگ حلالیت باشم. نه. اما بعد تو خیلی بیچاره شده‌ام. می‌دانی چرا؟ چون من اهل و گرفتار کلمه‌ام. من سال‌هاست که دارم حرف می‌زنم. تو حرف نزدی حتی وقتی گفتنی زیاد داشتی. سرت را پایین انداختی و شهر به شهر هم نه، روستا به روستا دویدی، خاکی شدی، گلی شدی، دست زبر پینه‌بستهٔ کارگرها و کشاورزها را در دست فشردی و به جای جواب‌دادن به طعنه‌ها، شنیدی. تو به جای خیلی‌ها صدای مردم را شنیدی. من حرف زدم و تو که خوب هم حرف نمی‌زدی، عمل کردی، خدمت کردی، بردی، رسیدی. من استعاره‌ها را خوب می‌فهمم و رازی میان تو و عدد هشت است که جز به خون معلوم نشد. شهادتت شده یک گلوله کاموای خیس، گیر کرده وسط حنجره‌ام. پر از حرفم و کلمه ندارم. فقط گریه می‌کنم و روزی صد بار یادم می‌افتد تو شهـیـد شده‌ای. کانال بله: ble.ir/join/NjY3ZWIyMm