دوش من بودم و سلمان و ابوذر، مقداد
روح سرداران شاد
جسدی حمل نمودیم پریشان به بقیع
خانه ی عشق آباد...!
دفن پنهانی بود
شهر بحرانی و ظلمانی بود
ناله ها در قفس سینه چو زندانی بود
بگذارید که تنها باشم...
از در سوخته تابوت چو بیرون می رفت
از دلم خون می رفت
همه در خانه
فقط هفت نفر
اندر آن کوچه به احوال دگرگون می رفت
بگذارید که تنها باشم...
از فلک در شب تاریک صدا می آمد
گوئی از کوچه ی باریک صدا می آمد
هرچه بود اینجا بود
محشری برپا بود
دست در دست ضعیف پسرش
مادری تنها بود
زان صدا همنفسان بغض گلو بشکستند
عرشیان نیز به ما پیوستند
قوم و همسایه که زهرا به نماز شب خود
با دلی خسته دعاشان می کرد
روی ما پنجره ها را بستند!!
این جماعت پستند ....
بگذارید که تنها باشم
دور باش ای دنیا
که نمی خواهم ازین غصه رهایی یابم
علی بی تابم
سالها با غم و تنهایی دل خو کردم
به خدا رو کردم
فرقت یار مرا خواهد کشت...
غم مسمار مرا خواهد کشت...
در و دیوار مرا خواهد کشت...
بگذارید که تنها باشم....
#استاد_کلامی_زنجانی