🍂 🔻 حکایت دریادلان نوشته : احمد گاموری ┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پانزدهم استخبارات، پايان انسانيت! داخل حیاطی پنجاه متری بودیم که ساختمانی بزرگ رو به روی مان بود که فقط یک سالن بزرگ داشت و یک دستشویی. حدود سی نفر از رزمنده ها را قبل از ما به آن جا آورده بودند. آن جا هم داستان پادگان ام الرصاص تکرار شد. باز هم بازجویی و شکنجه. آن ها نه تنها به وضعیت بچه هایی که مجروح بودند رسیدگی نمی کردند؛ بلکه مجروحیت بچه ها شده بود وسیله ای برای گرفتن اطلاعات! به این صورت که اگر شخصی جراحتی داشت و اعضای بدنش زخمی بود با پوتین به آن قسمت لگد می زدند، یا با کابل روی همان زخم می کوبیدند. ترکشی به سرم اصابت کرده و خون زیادی از بدنم رفته بود. نای ایستادن نداشتم. احساس می کردم که دنیا دور سرم می چرخد. چشمانم سیاهی می رفت. از همان ابتدای ورود، ما را درحیاط به صف کرده و از روی لیستی که در ام الرصاص تهیه کرده بودند اسامی ما را می خواندند، احمد صمد غریب، دوباره گفت احمد صمد غریب؟ من كه مانده بودم با من هستند یا كسی دیگریه. آروم گفتم الله اكبر! ناگهان مشت و سیلی بود كه به سمتم آمد، آخه بی انصاف ها مگه ما در ارتش عراق خدمت كرده بودیم كه باید قوانین شما را بلد باشیم؟ مترجم باصدای بلند گفت: اینجا كشور عراق هست و نام و نام پدر و پدر بزرگ گفته می شه و در جواب شما فقط باید بگید نعم سیدی! نه الله اكبر و غیره. افسر عراقی داد می زد هذا استخبارات عراقیة! من به گمان خودم این افسر خدا ترس داره استغفار می كنه بابت فحاشی هایی كه به ما داشت و خوشحال از این جمله افسر، كه مترجم داد زد و گفت: سیدي الرائد می فرمایند كه اینجا ساواك است نه خونه خاله! و ما تازه متوجه شدیم كه چه خبره. به قول معروف حضور و غیاب کردند. بعد دستور دادند كه تمام لباس های مان را در بیاریم. خیلی زجرآور بود این دستور. از آن ها اصرار و از ما انكار! خود افسر هم خنده اش گرفته بود، و مترجم سعی می كرد كه ما را قانع كند كه فقط برای بازرسی است و مجدد می پوشید. به هر شكلی این كار انجام شد و بازجویی ها هم شروع شد. شکنجه هایی که آن جا اعمال می کردند در نوع خود و در طول چند سال اسارت بی نظیر بود. در یک هفته که آن جا بودیم هیچ کس حق نداشت با كسی حرفی بزنند و حتی نگاهی به هم كنیم، و هر وقت که می خواستیم به دستشویی برویم به شدت بچه ها را تحت فشار قرار می دادند. می گفتند که هر دو - سه نفر باید همزمان با هم بروند و زمان کمی هم به بچه ها وقت می دادند. بچه ها هم برای اینکه زمان را از دست ندهند به سرعت می دویدند؛ اما ناگاه از پشت سر به زمین می خوردیم یا با صورت می رفتیم توی دیوار. عراقی ها کف راهروی دستشویی ها را آب و صابون می ریختند تا بچه ها زمین بخورند که هم سبب خنده آن ها شود و هم شکنجه دادن ما. فقط یک توالت آن جا بود که دربش هم نباید بسته می شد. بعد از چند ثانیه سربازی که کنار درب ایستاده بود بچه ها را بیرون می کشید و گروه بعدی می رفتند. کف سالن موکت كثیفی انداخته بودند و همه ما روی آن نشسته بودیم. اتاقی چند متری بود كه هیچ پنجره ای نداشت فقط یك فن كوچك كه بالا نصب شده بود و دیوار های بلندی که روشنایی كمی داشت و دستگاهی كه در سقف نصب بود، وقتی كه بچه ها می خواستند حرفی بزنند محمد عرب فوری دستش را به سمت بالا نشان می داد كه شاید دستگاه شنود باشد و احتیاط كنید و درب بزرگ آهنی كه نیم دری كوچكی برای سركشی سربازان بود، روی این درب بود. اما خدا می داند كه روحیه بچه ها آن قدر بالا بود كه عراقی ها می ترسیدند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه دارد https://eitaa.com/hosiniya