🍂 🔻  بابا نظر _ ۷۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات بدر 🔘 صبح بود. من به آقایان سید علی ابراهیمی و علی حافظی شده گفتم: گردانها را بکشید به آن طرف که من با قایق آمدم. ساعت هشت صبح بود به قرارگاه اورژانس رفتم که خبری بگیرم و بعد روی جاده بروم، دیدم قایق قاآنی آنجا است. او از ناحیه چشم ترکش خورده بود. قاآنی گفت: جنازه بصیر فرمانده گردان کوثر را آورده اند. 🔘 ازگوش‌هایش خون می‌آمد. جواد جامی و علی حافظی هم شهید شده بودند. در آن قسمت تنها کسی که مانده بود سید علی ابراهیمی بود. با بیسیم با او صحبت کردم. او هم گفت که نیرو می‌خواهد. گفتم: نیرو هر چه بخواهی، در مسیر می آید. تا نزدیکی فنکه را با موتور رفتیم. از آنجا موتور را به دست آن بنده خدایی که با من بود، دادم. اسم کوچک او جواد بود. آدم زرنگی بود. پیاده حرکت کردم دیدم عده زیادی از نیروها رو به عقب می آیند. 🔘 یک توپ ۱۲۲ عراقی آنجا بود. کنار توپ ایستادم و رو به کربلا گفتم خدایا اینها لشکر امام حسین (ع) هستند. چرا دارند بر می گردند؟ فهمیدم که بدون فرمانده هستند و گرنه این طور پراکنده نبودند. به پیرمردی نیشابوری که از آنجا می‌رفت گفتم کجا می‌روی؟ تو که عمرت را کردی، از چه می‌ترسی؟ گفت: بابل همه دارند می‌روند. من هم خسته ام پس می‌روم. گفتم: بیا اینجا بچه ها جمع شدند. گفتند که خیلی خسته هستند. گفتم شما خسته تر از دشمن هستید؟ 🔘 با این موعظه ها و روضه خوانی ها حدود صد نفر را جمع کردم. آنها گفتند: یک خستگی بگیریم، پشت سر شما حرکت می‌کنیم و می آییم. گفتم هرچه گلوله آرپی جی بین راه می بینید، بیاورید. آنها پشت سرم روی جاده راه افتادند. عراقی ها هم از آن طرف با دوربین نیروها را می‌دیدند و فکر می‌کردند همه نیروها تازه نفس هستند. در خط اول به حسین معافیان گفتم که این نیروها را طوری حرکت بده و بیاور که عراقی‌ها بینند. به گردان یاسین هم گفتم حرکت کنند و بیایند. مجید مصباح مسؤول اطلاعات را با توپ ١٠٦ ودیگر تشکیلات، فرستادم تا کمین‌ها را پاکسازی کند. با مرتضی قربانی هماهنگ کردم که از این طرف آب، با توپهای ۲۰۳ روی این پد شلیک کنند. با واحد ادوات خودمان، آقای بخارایی هم هماهنگ کردم که هر چه می‌توانند، آتش بریزند. 🔘 می‌خواستم یک دوربین بیندازم، آقای احمدی دستش را گذاشت روی سرم و گفت عراقی‌ها همه را از سر زده اند و شهید کرده اند. بگذار از اینجا به بعد، من بروم. گفتم نه شما توی سنگر بنشینید. زخمی هستید. بیسیم را از بیسیمچی خودم که آن زمان آقای سفیدپوش بود، گرفتم و به سید علی ابراهیمی گفتم: حرکت کن. پیشروی را از روی ید آغاز کن. اگر دشمن تسلیم شد، همه را زنده نگه دار ولی اگر نشد همه را بکش و توی آب بریز. ایشان گفت: من نیرو می‌خواهم. گفتم: نیرو در حدود سه چهارگردان تازه نفس رسیده. بخواهی برایت می‌فرستم. چنان آشکارا صحبت می‌کردم که متوجه شدم آن طرف بیسیم، عراقی ها شنود می‌کنند. یک ربع رجزخوانی کردم. 🔘 آتش هم به شدت روی سر ما ریخته شد. دو توپ ١٠٦ که داخل آب داشتیم، در مدت یک ربع بیشتر از بیست گلوله شلیک کرد. آقای بخارایی هم قبضه ۱۰۷ آورده بود روی جاده و با تمام توان دشمن را می‌کوبید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک خاطرات رزمندگان دفاع مقدس https://eitaa.com/hosiniya            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇