+ من میرم یکم استراحت کنم ساعت ۱ بیدار میشم که بریم سمت حرم یه سلام بدی و انشاءالله ببریمت فرودگاه
- وای نههه دیر میشه
+ بچه کجا دیر میشه هنوز ساعت ۱۰:۳۰
- باشه پس من بیدارم شما برید استراحت کنید باباجان
+ چشات ُ نگاه کن چ قرمز شده چند هفته اس درست و حسابی نخوابیدی برو یکم بخواب حداقل جون داشته باشی میری اونور
- قول نمیدم بخوابم ولی نگران نباشید شما
همش چشمش به ساعت بود
- اوففف چرا نمیگذره لعنتی
یهو چشمش افتاد به عکس کربلا که توی
اتاقش بود بغضش تبدیل به گریه شد ،
گریه های بی صدا ..
حالش طبیعی بود چون بارها بادیدن این عکس که روش نوشته شده
دلمبرایحرمتپرمیزنهارباب اشکاش جاری
شده بود ولی ایندفعه وسط گریه و بغضش خندید و گفت :
- تاچند ساعت دیگه حرمتم عزیزدلم
اشکاشو پاک کرد و بوسه ای روی عکس گذاشت
رفت سمت چمدونش که گوشه اتاقش بود
زیپش رو باز کرد و وسایل هاشو چک کرد تا چیزی فراموش نکرده باشه
+ میدونم ذوق داری قربون اشکات برم
- عهه مامان جان نخوابیدید که
+ مگه خوابم میبره ؟ منم مثل تو انگار ذوق سفر دارم خواب به چشمم نمیاد
- از کِی اینجا بودید؟
+ از همون موقعی که وسط گریه یهو
بعد از چند هفته خندیدی
- دیدی مامان بلاخره دعاهات جواب داد ؟
+ توهم دیدی بلاخره هیئت رفتنات جواب داد ؟ حرم امام رضا رفتنات اون چای ریختنات کی فکرشو میکرد بابات راضی بشه
- راستی چیشد باباراضی شدن ؟
یهو داشتم میرفتم حرم زنگ زدن گفتن قبول کردن
+ از سرکار برگشت سراغت رو گرفت منم گفتم رفتی حرم بعد خندید گفت یه هفته اس هر روز میره حرم چیکار منم گفتم توکه اجازه نمیدی بچم بره کربلا میره بقول خودش از بابارضاش اجازه بگیره
دیگه هیچی نگفت بابات دیدم یجا نشسته همینطوری به صفحه زمینش که گفت تو براش بزاری عکس کربلاس خیره شد و گفت مارو که امام حسین نمیطلبه لااقل بچمو طلبیده باید افتخارم بکنم نکه نزارم نره
دیگه دیدم شماره توروگرفت
- . . .
+ چرا بغض کردی ؟
باز بابات راضی شده تو اینطوری میکنی
- از خوشحالیه مامان جان ..
+ خب حالا زیپ چمدونت رو ببند بزار جلوی درکه نیم ساعت دیگه راه بیوفتیم
کفشاشو پاش کرد و چمدونش رو برداشت
داشت میرفت سمت آسانسور
- مامان جان بیاین بابامنتظرن پایین
+ بیا اینجا از زیر قرآن ردت کنم
- 🚶🏻♂
+ برگرد دوباره ، انشاءالله به سلامتی برگردی و قشنگ استفاده کرده باشی از سفرت
رفتن سمت حرم ساعت ۱:۳۰ ، ۲ بامداد سه شنبه دل تو دلش نبود داشت فک میکرد
به همچی به گریه کردنا و ضجه زدناش تو هیئت برای رسیدن این روز
برای خاطره هایی که قرار بود با رفیقش بسازن یهو یاد رفیقش اوفتاد
خندش گرف ، اخه زیادی شوخطبع بود
و مطمئن بود با همچین آدمی خوش میگذره بهش و میدونست که وقتی برگردن حسابش جدا میشه بابقیه اخه میشه
همسفربهترینسفرعمرش
چشمش به گنبد افتاد تار دید گنبد و اشکاشو کنار زد و از ماشین پیاده شد خودشم نمیدونست چرا ولی اشک چشماشو از پدرش پنهون میکرد وایستادن جلوی ماشین روبروی گنبد کنار پدرش
+ یادت باشه من رضایت کربلاتو ندادم
ترسید یهو برگشت سمت پدرش
+ اره من اجازه کربلاتو ندادم ، بابارضات
پای کربلاتو امضا کرد
وقتی اشک پدرشو دید به خودش اجازه نداد اشک های خودشو پنهون کنه یهو قطره های اشکش میریخت بدون اینکه با دستش پاکشون کنه
- مطمئن باشید بیشتر از منی که الان میرم و زیارت میکنم اجر میبرید چون رضایت دادید برم
+ عهه ینی اگه نمیزاشتم بری گناه میکردم؟
- نهه ولی میومدم جای بابارضا میگفتم که بابام نزاشته برم ولی الان میگم
(سمت گنبد گف )
- بابارضا حواست به این بابای مهربون ما باشه
از دوری ما دلتنگ نشه
+ خب دیگه حالا سوارشو تا دیر نشده
- اوخ یادم شده بود کلا
#پارت9
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر