حُسینیه‌دل
توی صف منتظربود شونه به شونه رفیقش که رد بشن از گیت چمدونش رو گذاشت تا بازرسی بشه،برای آخرین بار برگ
حواسش به پاسپورتش و چمدونش پرت شد و رفیقش جلو تر رفت و اون چندنفر عقب تر بود ازش میخواست بره جلو پشت سر رفیقش ولی صبر کرد تا زائرای اباعبدالله اول برن سربه زیر وایستاد تا رد بشن و اونم پشت سرشون رفت رفیقشم کارت پرواز و شماره صندلی خودشو گرفت و جلو تر وایستاده بود منتظرش بلاخره رسید و گذرنامش رو داد مردی که اونطرف ِ سیستم نشسته بود صفحه اول گذرنامه‌رو باز کرد یه نگاه به چهرش انداخت و یه نگاه به عکس ِ گذرنامه و شماره پرواز و گذرنامش رو برگردونند رفت سمت رفیقش و گفت: - ببخشید معطل شدی + نه چه حرفیه از پله های هواپیما رفتن بالا + صندلی من اینجاست - عهه پس مال من ته هواپیماست + اره دیگه - باشه پس من رفتم ۶ تا ردیف صندلی با رفیقش فاصله داشت نشست رو صندلی کنار پنجره و سرش رو تکیه داد بهش طلوع خورشید بود و کم کم داشت هواروشن میشد دقیقا ۷۲ ساعت بود درست نخوابیده بود یعنی اصلا نخوابیده بود و بدنش داغ شده بود و چشماش کم سو .. از بچگی همین عادت رو داشت وقتی کم میخوابید بدنش داغ میشد و حرارت بالایی داشت به‌طوری که نفساش هم داغ بود و خودش از گرماش کلافه میشد و سردرداش که پای ثابت بی‌خوابیاش بود بعد از ۲۰ دقیقه هواپیما راه افتاد زمانی که روی آسمون رفتن هندزفریش رو از کیف گردنیش که پاسپورت و کارت واکسنش و مفاتیح و تسبیحش و شارژرش داخلش بود در آورد پیچش رو باز کرد و سیمش رو متصل کرد به گوشیش و رفت تو پلی‌لیست مداحیاش . . . روی مراحی دوباره‌حال ِقلبمونگات‌عوض‌کرد پلی کرد و چشماشو بست با دستش چشماش رو نوازش کرد تا درد رو ازتوشون بکشه بیرون اشکی که از شوق وصال از گوشه چشمش جاری میشد برای کاهش حرارت ِبدنش خوب بود یادحرف مادرش افتاد : - رفتی تو هواپیما بخوابی‌ها بهم قول بدی هندزفریش رو از گوشش کشید بیرون و داخل کیف گردنیش گذاشت و خوابید .. ولی هر ۱۰ دقیقه بیدار میشد و ساعت گوشیش رو نگاه میکرد و چشماشو می‌بست ساعتای ۹ بود رسیدن نجف ، از پله‌های هواپیما اومد پایین بعد از یک ماه نفس ِراحت کشید اصلا معنی حال خوب و احساس امنیت رو اولین بار تو خاک نجف حس کرد باید با اتوبوس میرفتن سمت کربلا تا دوتا شب جمعه کربلا باشن یه لحظه با یادآوری اینکه بدون زیارت از نجف میرن بیرون ته دلش خالی شد خودشم نمیدونست چرا ولی هم دلش میخواست دوتا شب جمعه کربلا باشه هم دلش میخواست بره و تو خونه پدریش نفس بکشه ، دستش رو گذاشت رو قلبش و : - السلامُ‌علیک یاامیرالمومنین السلامُ علیک پدر ِاربابم ، راست میگن پدرِ سینه زنای امام حسینی آقا دمت گرم هوامو داشتی رفتن سمت اتوبوس‌ها دوباره هندزفریش رو گذاشت به حال خوبش فکر میکرد و باخودش میگفت اون خاک چی داشت که حتی وارد حرمش نشده اینطوری شد ازهمونجا بود که دیگه اون‌آدم‌‌سابق‌نشد(: ساعتای ۱۲ ، ۱۲:۳۰ بود که رسیدن به کربلا اولین بار گنبدِ علمدار رو توی اتوبوس دید انگار یچیزی رو قلبش سنگینی میکرد و مانع نفس کشیدن و حرف زدنش میشد تو چند لحظه بیخیال ِ دورو ورش شد و هق هقاش تو فضای اتوبوس پرشد و شونه هاش به لرزه افتاده بودن اتوبوس دور زد و ساختمونا مانع دیدش شد ولی هنوز امید داشت و سرش رو اینور اونور میکرد بلکه دوباره چشمش ضریح علمدارو ببینه رفتن سمت هتل ، از اتوبوس پیاده شدن با چشمای پف کرده و اشکی رفیقش زد رو شانه‌اش : + گنبد امام حسین رو ببین - کوو ؟ + برگرد - السلام علیک .. گریه امونش رو برید توان ادامش رو نداشت یهو یادش اومد امروز سه‌شنبه اس و اون روزیه که چندساله هرهفته میره هیئشون و خادمی میکنه اصلا از همون جا بود که روش لقب ِ چای ریز هیئت بیت‌الحسن گذاشتن شک نداشت که این یادآوریه اتفاقی نبوده یه لحظه تمام اتفاقای تو هیئت اومد جلوی چشماش ، همون چشمایی که اشکی بودن و گنبد امام حسین مقابلشون بود از همون نقطه ی تو کربلا مطمئن شد اگر الان اینجای از صدقه سر هیئتی بودنش والله اون چ کار خیری کرده جز خادمی تو هیئتای امام حسین که طلبیدنش ؟ . .