+ بریم چمدونا رو بزاریم تو هتل بعدش بریم زیارت
رفتن سمت هتل ، توی سالن نیم ساعتی نشستن تا کارای هماهنگی اتاقاشون درست بشه
چشمش خورد به سماور چای و شکر
رفت برای خودشون چای ریخت و آورد
اولین بار همونجا چای ِعراقی خورد با اینکه از تلخیش صورتش جمع شد بازم براش حکم احلیمنالعسل رو داشت!
- وااااای چ تلخههه
+ شکر بریز دیوونه
یه قاشق شکر ریخت خورد دید هیچ تغیری نکرده
دوتا قاشق شکر ریخت خورد دید یکم بهترشد
تصمیم گرف ۴تا قاشق بریزه
یعنی نصف لیوانش شکر بود نصفش چای
ولی انقدر تشنه بود و خوش طعم دوباره یه لیوان دیگه خورد
کارای هماهنگی اتاقشون تموم شد و شماره و طبقه اتاقشون رو پرسیدن و هرکدومشون رفتن طبقهی خودشون تا چمدونشون رو بزارن و نیم ساعت دیگه بیاین لابی هتل تا باهم برن زیارت
اتاقش طبقهی سوم بود شماره اتاقش رو پیداکرد و کارت رو داخل جا کارتی کرد و در باز شد ، برق رو روشن کرد و چمدونش رو گذاشت گوشه اتاقش و خودشو پرت کرد رو تخت انقدر ذوق داشت یادش شد به رفیقش و خانوادش خبربده رسیده
بعد از ۱۰ دقیقه بلندشد از روتخت و رفت تجدید وضو کرد و دست و صورتش رو شست
زیپ چمدونش رو باز کرد و یه دست لباس برداشت تا لباسای تنش رو عوض کنه
گوشیش و تسبیحش رو برداشت اومد جلوی در کفشش هم پوشید و در رو پشت سرش بست رفت سوار آسانسور شد طبقه
۱ رو زد و رفت لابی هتل
+ به مامانتون گفتی رسیدی؟
- وااااای نهه یادم شد بگم
+ به من پیام دادن گفتم تو گوشیتو جواب نمیدی منم گفتم حتما یادت شده از نگرانی دراومدن
- دستت درد نکنه از حرم برگشتیم حتما زنگشون میزنم
بعد از ۵ دقیقه راه افتادن سمت حرم
از کوچه هتل بیرون اومد پیچیدن سمت چپ
یهو چشمش خورد به گنبد اباعبدالله دوباره چشاش تار دید دستشو گذاشت رو سینه گفت:
دیدی دستُ دلم سمت کسی نمیره بلاخره طلبیدی ، نوکرتم آقا
ولی سریع راه افتاد سمت حرم تا زود تربرسه
تو کل راه چشمش به گنبد بود که هعی مقابل چشماش بزرگ تر میشد
بعد از ۵دقیقه رسیدن ، ازسمت بابالقبله رفتن
پاهاش سست شد نمیتونست راه بره قلبش داش از جا کنده میشه انگار میخواست یچی بگه ، بگه که
دیدی بلاخره اومدی همش منو الکی بخاطر نیومدنت میشکوندی🚶🏻♂
آشنابودبراش اینجا ..
اره ، این صحنه هارو توی عکسا دیده بود ولی اینجا باشکوه تر و با عضمت تر ازون تصاویری بود که قبلا دیده بود ۵ دقیقه ای وایستاده بودن و بعدش رفتن سمت بینالحرمین . .
#پارت13
#ادامهدارد..
#دفترچهخاطراتیهنوکر