ادرک دین جدک یا ابامحمد!
فرقی نمیکند که «بیست و چند سال» بعد از هجرت پیامبر و در «مدینه» باشد یا سال «دویست و پنجاه و چند قمری» و در «سامرّاء». فرقی نمیکند که آن صدای خشن، نرم شود و هی بگوید «لولا علیٌ لهلک ...» یا آن گردنِ کلفت، کج شود و ناله کند: «أدرک دین جدّک ...». فرقی نمیکند چون نطفهی نفاق را با افتضاح و رسوایی بستهاند: وقتی امّت به نزدیکی پرتگاه برسد و حاکمیت در چند قدمی سقوط قرار بگیرد، فقط امام و مؤمنین به او هستند که میدانند چطور باید از این مهلکهها عبور کنند. در همچین وضعیتی حتی ائمّهی نفاق هم ناچار میشوند تمام فریبهای خود را کنار بگذارند و از بزرگترین دشمن خود کمک بخواهند و با نمایش استیصال و انفعال خودشان، پرده را از روی خورشیدی کنار بزنند که همیشه میخواستند پشت ابرِ انکار و عناد بماند.
خلیفهی عباسی هم چارهای جز این نداشت. وسط آن خشکسالی وحشتناک که حتی گردش اموال دربار و سودهای کلان خزانه را تهدید میکرد، تمامیت قدرت و هویت حکومتش هم به رعشه افتاده بود. مساله این نبود که مسلمین سه روز برای نماز باران به بیرون شهر رفته بودند و دریغ از یک چکّه از آسمان که به زمین آبرو بدهد. اوضاع وقتی به هم ریخت که در روز چهارم، اسقف نصاری پیروانش را جمع کرد و به بیرون شهر رفت و دعای باران خواند و هنوز از جایش تکان نخورده بود که سامرّا خیس خیس شد. باورها به شدت و سرعت همان باران وا رفت و ریسمانهای ایمان طوری ول شد که ولوله به پایتخت امپراطوری مسلمین افتاد. بدتر اینکه روز پنجم مسلمانها دوباره از شهر خارج شدند و نماز استسقاء خواندند و امید داشتند که «خدا امّت محمّد را در برابر منکرین پیامبرش بیآبرو نمیکند» اما باز هم بیآبرو شدند. بعد هم خبر رسید که روز ششم نصاری دوباره خواهند آمد تا کار را تمام کنند.
همان جا بود که خلیفهی عباسی دستور داد زندانی بزرگ سامرّاء از زندان بیرون آورده شود. گزارشی از حال خلیفه در وقت دیدار با حضرت
#عسکری نرسیده؛ اما وقتی پایههای قدرت یک دنیاپرست ـ که از قضا بر نبوّت محمّد تکیه کرده و مردم را با ادعای خلافت او فریب داده ـ به لزره بیفتد، حتماً بدنش هم به رعشه افتاده و زبانش لکنت گرفته و گردن کج کرده تا تنها نوادهی محمدّ، یوسفوار به میدان بیاید و امپراطوری فرعونیش را از خشکسالیِ تردید و شکّ و کفر نجات دهد. حالت خلیفه شاید حدسی و تخمینی باشد اما جملهای را که برای این التماس انتخاب کرده، به دقّت برایمان ثبت کردهاند: أدرک دین جدّک یا ابامحمّد
روز ششم وقتی نصاری پشت سر کشیششان آمدند تا کار امّت پیامبر را تمام کنند، همان موقعی که اسقف دستش را به سمت آسمان بلند کرد تا دعا بخواند و با آمدن باران، ایمان مردم را بشورد و ببرد،
#ابامحمّد بود که به یکی از غلامانش گفت: «برو و آنچه در دست راست اوست، از او بگیر.» هنوز آن استخوان سیاهرنگ در دست غلام آرام نگرفته بود که ابامحمد رو به اسقف کرد: «حالا باران بخواه» اما هرچقدر اسقف دعاهایش را تکرار کرد، ابرها بیشتر پراکنده شدند. مردم صدای گرم حضرت عسکری را شنیدند که: «باید استخوان پیامبری باشد. خاک از روی استخوان هیچ پیامبری کنار نمیرود مگر اینکه باران ببارد.»
حالا دیگر آسمان صاف شده بود.
ـــــــــــــ
کفّار به سطحی از کارآمدیِ عینی رسیدهاند که انبوه مسلمین از تردید گذشتهاند و یقین کردهاند که زندگی همانی است که اغیار برایشان تعریف کردهاند و تدارک دیدهاند. میخواستم نه از زبان خلیفهی عباسی، که با لحن صادقانهی دوستدارانتان بگویم «دین جدّت را دریاب یا ابامحمد» اما راستش را بخواهید شما و پدرانتان و پسرتان خیلی خوب هوای ما را داشتهاید و اگر چیزی از دین ما باقی مانده، صدقهسر مهربانی و رأفت و رسیدگی شماست. اگر دیروز خمینی گُردهی کفّار را در همان «جزیرهی ثبات»ی که برای خودشان ساخته بودند، شکست و اگر امروز خامنهای میدان مبارزه را از فکّه و شلمچه و شرهانی، به نوار غزّه و کرانهی باختری و مزارع شبعا و بلندیهای جولان و دشتهای آمرلی و تکریت و خیابانهای صنعاء و صعده و کوچههای منامه و ستره و پسکوچههای قطیف و عوامیه و حسینیههای زاریا و نارداران و کراچی کشانده، بخاطر همان اسمی است که وسط سختیها و میانهی تنهاییها بعد از حرف نداءِ یا به زبان و قلبشان جاری کردهاند: ابامحمّد ... شما هم معروفید دیگر؛ دست ردّ به سینهی نوکرها نمی زنید...
@msnote
@hoseiniyehandisheh