🔻یک داستانى را مولوى نقل میکند که داستانى سمبلیک است، رمزى است، امّا هروقت من این داستان یادم می‌آید، به خودم میلرزم و به خدا پناه میبرم. میگوید در یک شهرى که هم مسلمانها در آن زندگى میکردند هم مسیحی‌ها، یک مؤذّن بدصدایى وارد محلّه‌ی مسلمانها شد و چند وعده اذان گفت. خیلى اذان را بد میگفت. یک روز یک مرد نصرانى از آن محلّه‌ی دیگر آمد به محلّه‌ی مسلمانها؛ گفت این مؤذّن شما کجا است؟ گفتند چه‌کارش دارى؟ گفت میخواهم از او تشکّر کنم، [چون] یک مشکل بزرگ ما را حل کرد. راهنمایی‌اش کردند، مؤذّن را پیدا کرد، بنا کرد از او تشکّر کردن. گفت چرا از من تشکّر میکنى؟ گفت تو حقّى بر گردن من دارى که هیچ کس چنین حقّى بر گردن من ندارد! جریان از این قرار است که من دختر جوانى در خانه دارم، مدّتى بود محبّت اسلام به دلِ این دختر جوان افتاده بود و تمایل داشت به مسلمانى. هر کار میکردیم کلیسا بیاید نمی‌آمد؛ در مراسم ما شرکت نمیکرد، به عقاید ما بی‌اعتنائى میکرد. ما عاجز شده بودیم که چه بکنیم، در کار این دختر درمانده بودیم. دو سه روز پیش که تو اذان گفتى صداى تو را این دختر شنید. گفت: این چیست؟ این صداى کریه از کجا است؟ گفتیم این اذان مسلمانها است. از آن لحظه ما راحت شدیم؛ بکلّى محبّت اسلام از دل این دختر رفت؛ برگشته و عادّى دارد زندگى میکند، کلیسا می‌آید، مراسم را انجام میدهد؛ من مدیون تو هستم. تو بودى که دختر ما را به ما برگرداندى! بارها من به خودم و به دوستانم میگویم: ما آن مؤذّن بدصدا نباشیم که عشق به اسلام را در دلها فروبنشانیم و به استفهام عظیمى که در دنیا براى معرفت اسلام به وجود آمده، پاسخ منکر و زشتى بدهیم. این وظیفه‌ی ما است؛ چه کسى در دنیا چنین مسئولیّتى دارد؟ 🗓 بیانات در دیدار مدرّسان، فضلا و طلّاب حوزه‌ی علمیّه‌ی مشهد ؛ ۱۳۶۸/۴/۲۰ 🔻حوزه علمیه صاحب الزمان (عج) مرند 🔺 @howzeh_marand