💢مسمومش کردند. تشنه بود، می خواست آب بخورد. دستهایش می لرزید. کاسه به دندان هایش می خورد، اشاره کرد به یکی از دوستانش به اتاق کناری برود. در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید. ندیده بودش تا به حال، پسر امام را. آوردش پیش امام، کاسه آب را نزدیک کرد به دهان پدر، لحظات آخر بود. 📝 برشی از کتاب 📖 🌷 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ▪️🖤▪️჻ᭂ࿐✦ ما را دࢪ ایتا و اینستاگࢪام دنبال کنید: ╔═••••═════╗ 🆔@howzehnarjes ╚═════••••═╝