🔶وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه‌ها خالی‌ هستن. باید تا هور می‌رفتم، زورم اومد. 🔹یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم دستت درد نکنه؛ این آفتابه رو آب می‌کنی؟ 🔶رفت و اومد. آبش کثیف بود. گفتم برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب می‌کردی، تمیزتر بود! 🔹دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زین‌الدین بود؛ فرمانده لشکر!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🌐 https://eitaa.com/joinchat/4089708577C789eb1fada 🆔 @howzehtablighhttps://tabliqkh.lms2.hozehkh.com