خاطرات یک طلبه حوزه نرفته😂😱
قسمت اوّل
از وقتی دنیا رو شناختم👀
هدفم رو سربازی آقا امام زمان (عجله الله) قرار دادم✔️
از بچگی عاشق این بودم که به نیت امام زمان کار کنم ...🏃♂️
کما اینکه درسته توی کشور اسلامی نفس میکشیدم ولی بخاطر حجاب و رعایت حدود اسلامی و فعالیت برای اسلام و امام زمان همیشه مورد تمسخر و توهین گاها درگیری قرار میگرفتم ...😣😂
ولی چون هدفم مشخص بود همیشه با آرامش با اینجور افراد رفتار میکردم و به سوالات پاسخ منطقی میدادم ...😚😊
شاید اگر به جایی رسیدم بخاطر همون پاکی و فعالیتی بود که تو اون زمان داشتم بوده ...😇
و یه دسته از اون بحث ها راجع به حوزه بود و با تمسخر گاها میگفتن که شما رو برا حوزه ساختن ...😳😬😰
منم از روی بچگی و نداشتن اطلاعات و شناخت کافی از حوزه همیشه باهاشون لج بودم و زیر بار نمیرفتم ...😡😩
تا اینکه ☝️
قسمت شد از سمت مدرسه بریم مناطق عملیاتی ...🛣🚐
میگن اگه میخواید کسی رو خوب بشناسید باهاش برید مسافرت
ماهم توفیق داشتیم که در کنار یک طلبه خواهر این مسیر و همسفر باشیم 🖼🛤
اون سال علی رغم مشکلاتی ک توی سفر بود پنچر شدن ماشین و سیل و این داستانا این طلبه ی عزیز بر عکس بقیه آرامشش رو از دست نمیداد بچه ها رو اروم میکرد با شوخی خنده یه کاری میکرد به بچه ها بد نگذره ...😉😁 اینجور هم نبود جای مشخصی بشینه میرفت بین بچه را کف اتوبوس مینشست و باهم مکالمه میکردن ...
و بین همین صحبت ها یه شهید رو به معرفی کردن و
همون جا همه چیز عوض شد !😶🤩