🍀سه دقیقه در قیامت🍀 قسمت دوازدهم: وبامولای خودم خلوت داشته باشم اما بااکراه قبول کردم. کار از آنچه فکر میکردم سخت تر بوداین پیرمردهوش وهواس درست حسابی نداشت او را باید کاملا مراقبت میکردم اگر لحظه ای اورا رها میکردم گم میشد.🌷 خلاصه تموم سفر کربلای من تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد این پیرمرد هروز بامن به حرم می آمدوبرمیگشت حضور قلب من کم شده بودچون باید مراقب این پیرمرد می بودم. روز آخر قصد خرید یه لباس داشت فروشنده وقتی فهمید او متوجه نمیشود قیمت را چند برابر گفت من جلو آمدم وگفتم چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست چرا اینطوری قیمت میدی؟🌷 این لباس قیمتش خیلی کمتره خلاصه که من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم باهم از مغازه بیرون آمدیم من عصبانی وپیرمرد خوشحال بودبا خودم گفتم عجب دردسری برای خودمون درست کردیم این دفعه کربلا اصلا به ماحال ندادیکباره دیدم پیرمرد روبرو حرم ایستادو باانگشت دست مرا به آقا نشان دادوباهمان زبان بی زبانی برای من دعا کرد جوان پشت میز گفت به دعای این پیرمرد آقا امام حسین(ع)شفاعت کردندوگناهان پنج سال تورا بخشیدند.باید درآن شرایط قرار میگرفتید تابفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت اعمال خوب این سالها همگی ثبت شدو گناهان همه محوشده بود. 🌷 در دوران جوانی درپایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم روزها و شبها با دوستانمان باهم بودیم وبعد ازجلسه قرآن فعالیت نظامی و گشت وبازرسی و...داشتیم درپشت پایگاه قبرستان شهر ما قرارداشت ماهم بعضی وقتها دوستان خودمان را اذیت میکردیم!البته تاوان تمام اذیت ها رادر آنجا دیدم.🌷 برخی شبهای جمعه تاصبح در پایگاه حضور داشتیم یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود یکی از رفق گفت کی جرات داره تا ته قبرستون بره و برگرده ؟!گفتم این که کاری نداره من الان میرم اوهم به من گفت باید یه لباس سفیدبپوشی! 🌷 من سرتا پا سفید پوشیدم وحرکت کردم خس خس صدای پای من روی برف از دور هم شنیده میشد من به سمت انتهای قبرستان رفتم اواخر قبرستان که رسیدم صوت قرآن شخصی را ازدور شنیدم یک پیرمرد روحانی که از سادات هم بودشبهای جمعه تا سحر انتهای قبرستان ودر داخل یک قبر مشغول تهجدوقرائت قرآن میشدفهمیدم که رفقا میخواستندبا این کاربا سید شوخی کنندمیخواستم برگردم.🌷 اما باخودم گفتم اگه الان برگردم رفقا من را متهم به ترسیدن میکنند برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچه صدای پای من نزدیک تر میشد صدای قرآن خواندن سید هم بلندتر میشد از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر خودم ادامه دادم تااینکه بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود🌷 ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @hroqbojnourd