ھـور !'
••🥀•• 🕊.• . •↺براۍخُداحافظےبَرمیگردم.. . °↫ خُدا به باباهایےڪِه بچه هایشان را خیلے دوست دارند این فُرصت را مےدهد تا یڪ بار فقط ¹بار دیگر برگردند خـٰانه تا با بچه هایشان خداحافظےڪُنند.. . °↫ چشم های مُحدثه از خوشحالےبرق میزد بےمعطلے گفت: _آقا جون ڪه مارا خِیلےدوست داشت .همیشه وقتےڪه با من و مَریم بازی مےڪرد ،به ما مےگُفت:«من شما را از اینجا تا پیشِ خدا دوست دارم♥» پس خدا به آقا جان هَم اجازه مےدهد، برگردد پیشِ ما؟! . °↫ +آره دخترم! آقا جون فَردا صبح برمےگردد.. هنوز حرفم تمام نَشده بود ڪه مُحدثه از خوشحالے جیغ ڪِشید وجستے زد و گفت: _آخ جـٰان آقاجان ! آخ جان آقا جـٰان!🤩 . °↫ +هیس.. خواهرات خوابَند .فقط یڪ چیز را باید بدانے خُدا به باباهایے ڪه برای خداحافِظے مےآیند اجازه حرف زدن نداده است مثل آدم هایے ڪِه خوابند و نمےتوانند حرف بزنند .فقط ما مےتوانیم هر چے دِلمان مےخواهد به آنھا بگوییم ،تو هَم مےتوانے فردا هر چے مے خواهے به بابا بِگویے و باهاش خداحافظے ڪُنے.. . °↫ _مامان! بیا با هم زودتر بِخوابیم تا فردا سرحال و قِبراق باشیم؛ آخر اگر شلخته و خواب آلود باشیم بابا خوشَش نمےآید.. . «بر اساس خاطراتے از سڪینه عبدی همسر سردار 🦋» . 📚 نویسنده: ابوالفضل قنبر نژاد ↳🍄🍃✨ °@bezibaeeyekrooya°