بچـه‌ که بودم بـه‌عشق چایی‌دارچینی شب‌ها بامامانم راهی میشدم؛ یادمـه ازصُبح همش چشمم بـه ساعت‌بود، نـه.. خوندن‌ساعت بلدنبودم، فقط٤سالم بود! نگاه‌میکردم بلکه‌چیزی بفهمم‌ازگذر عَقربـه‌ها.. رفتـه‌رفتـه عاشق شدم عاشق‌صاحب چایی‌دارچینی‌ها عشقش انقدشیرین‌بود که‌ طولی‌نکشید، ریشه ‌دووند تووجودم. تسخیرش شدم؛ شدداروندارم.. الا ۲۰سالمِ کارم‌شده شمردن روزها بـرای‌رسیدن‌ بـه‌ م ح ر م ش ..! [۷۰روز ۳ساعت ۲دقیقه و۵۰ثانیـه به وقت‌جنونـم مانده..♥🕰] ↳|•@Bezibaeeyekrooya •|❥