🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 داود:بله آقا میدونم ولی .... محمد :ولی نداره تا آخر هفته فکرات رو بکن و نظر خواهرت هم بپرس لطفاً داود:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا راستی داود احمد چی میگفت ؟ داود:وا آقا مگه احمد ماموریت نیست ؟ محمد:آره خب ولی نزاشتی من هنوز حرف بزنم که داود😅: ببخشید آقا بفرمایید محمد:میگفت که هنوز گزارش مشخصات لیام رو واسش نفرستادی راس میگه ؟ داود :آخ یادم رفت الان میرم میفرستم واسش زیر لب گفتم خوب شد لو نداده بود به آقا محمد اون موضوع رو محمد:نمیخواد دادم فرشید واسش بفرسته داود راستی حواسم بهت هست از اون روز جلسه که بهت ماموریت دادم تا الان کلا نیستی داود:واا آقا من که بودم 😳 محمد:آره بودی ولی حواست نبود سرجاش و روز به روز داری بد تر میشی چیزی شده ؟ داود:نه آقا محمد:اینو که ی چیزی هست رو میدونم ولی اینکه اون چیزه چیه رو نمیفهمم در کل منم داداشت مشکلی داشتی به خودم بگو کمکت میکنم داود:چشم آقا ممنون لطف میکنید باییجازتون من برم لیست رو بدم وحید محمد:اجازه ماهم دست شماس برو اما هواست باشه به خودت . داود:😅چشم آقا ..... حالم از زور خواب داشت بهم میخورد انقدر هم سرم شلوغ بود که وقت نکردم ناهار حتی بخورم دیگه داشتم از حال می‌رفت خودم رو کشون کشون رسوندم طبقه بالا ورفتم سمت نماز خونه بانوان سمت راست سالن که ی دفعه صدای نیلو فر رو شنیدم ع زهرا سلام چرا انقدر رنگت پریده زهرا:از زور خستگی بیا بریم تو نماز خونه اصلا نمیتونم رو پاهام وایستم از خستگی کم مونده گریه کنم دو روزه پلک رو هم نزاشتم یعنی از روزی که از ماموریت اومدم نیلو فر :باشه بریم رفتیم سمت نماز خونه زهرا شامش هم نخورده بود. غذاش رو گذاشتم داغ شه و ی آب میوه هلو بهش دادم که ی زره رنگ و روش واز شه داشت از خستگی میمرد دختره که تلفنش زنگ خورد مامانش بود ی جوری صحبت کرد با مامانش که انگار نه انگار خستس زهرا:الو سلام مامان خوشگلم چه خبر خواب ؟نه بابا خوابم کجا بود از بابا و داداش و آجی چه خبر آهان باسه قوربونت بشم من نمیتونم خیلی حرف بزنم با تلفنم بعدا زنگ‌ میزنم یاعلی خداحافظ نیلوفر:وااا تو که داشتی می موردی چی شد ی دفعه ؟ زهرا :توقع داشتی چی کارکنم بنده خدا نگران میشه خوب نیلوفر:هیچ‌ وقت سر از کارت در نیاوردم🙄 و بعد باهم زدیم زیر خنده زهرا:خب نیلو فر من کیرم یکم بخوابم نهایت یک الی یک ساعت و نیم دیگه بیدارم کنی هاا نیلو فر: باشه بگیر بخواب ...... فردای روز بعد .....