✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _آقا محمدددد. چی شد؟ _چیزی نیست. پرستار وارد اتاق شد. _آقایون بفرمائید بیرون. بزارید استراحت کنن. _چشم. بچه ها بریم بیرون؟ _فرشید جان بزار رسول رو ببینم بعد. _چشم اقا. الان بهشون زنگ می زنم. _عه اومدن. محمد: نگاهم سمت در کشیده شد. _سلام اقا محمد. _سلام رسول جان بیا تو. _بهترید؟ _شکر. نزدیکم شد. گوشه تختم نشست و دستم را در دستانش جا داد. _حلالم کن رسول. مجبور شدم هل بدمت . لبخند کجی روی لبش نشست. _اقا اینقدر وقت دنیا رو نگیرید. من جونم رو مدیون شمام. _اقایون بیرون باشید. دکتر می خوان معاینه شون کنن. _ما می ریم. کاری داشتید صدامون کنین. پزشک به سمتم اومد. _حالتون خوبه اقای حسنی؟ _بهترم. _تو پاتون احساس درد نمی کنین؟ _درد دارم ولی نه اونقدر که بخواین پام رو قطع کنید. سرش رو به سمتم برگردوند. _اینکه پاتون رو حس می کنید یعنی حالتون از بعد عمل خیلی بهتر شده.ما در این مورد تصمیم نمی گیریم. انشالله فردا منتقل می شید تهران.اونجا تصمیمات قطعی گرفته میشه. استراحت کنید. فردا دوباره برای معاینه میام. دستم را بالا بردم و به داوود اشاره کردم که داخل شود. _جونم آقا محمد. کاری داشتید؟ _بی زحمت گوشیتو بده می خوام زنگ بزنم. صورتش در هم شد. _ببخشید ولی با این وضعتون به کی می خواید زنگ بزنید؟ نگاهم جدی شد.... _اهممم.... _اخ..... معذرت می خوام. بفرمایید. من می رم بیرون که راحت باشید. ساعت 2 نصفه شب بود. اما می دانم هنوز منتظر خبر سلامتی ام است. صدایم را صاف کردم. _الو بفرمائید. _سلام عطیه خانوم. احوال فرمانده ی ما چطوره؟ _وای محمد خودتی؟ _علیک سلام. _ سلام. کجایی محمد جان؟ حالت خوبه؟ دلم هزار راه رفت؟ نمی گی یه نفر اینجا منتظرته؟ _ امون بده خوب.من که خوبم. احوال شما؟ _تو چرا انقدر بی خیالی محمد. از نگرانی مردیم. _حالا میام از دلت در میارم عطیه خانوم. _کی میای؟ _فعلا یه جایی گیرم. چند روز دیگه میام تهران.حالا اگه اجازه بدی قطع کنم. _باشه. من که می دونم یه چیزی شده. مراقب خودت باش. _شما هم مراقب خودت و دخترمون باش. به عزیز هم سلام برسون. هوففففف به خیر گذشت. _ اقای حسنی، تا چند ساعت دیگه منتقلتون می کنن تهران. بی زحمت این برگه هارو امضا کنید. بالاخره بعد اون همه اتفاق داشتم بر می گشتم شهر خودم. بچه ها برای خودشون بلیط گرفتن و راه افتادن. اما رسول موند تا تو پروازِ همراهم باشه. نزدیک ساعت 12 ظهر هواپیما تو شهر تهران نشست. با امبولانس به بیمارستان.......منتقل شدم. رسول هنوز هم کنارم بود. داخل اتاق بودم. چشمانم را بسته بودم. سعی می کردم بخوابم ولی این درد لعنتی امانم را بریده بود. با صدای خنده و شیطنت بیرون اتاق متوجه شدم، اقایون خوش خنده برای ملاقات تشریف اوردن. راستش خیلی خوشحال شدم.