✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_15
_ببین دو راه داری. یا حرف می زنی یا...
حرفش رو قطع کردم..
_یا چی؟....من...رو از...چی می ترسونی؟ از مرگی... که ...آرزومه؟
_خانوادت چی؟ اونا هم مرگ ارزوشونه؟
_ تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی...
_بچرخ تا بچرخیم... جناب فرمانده.. می خوام ببینم رفیقات هم همین نظر رو دارن یا نه.
_میلاد... برو اون بسته رو بیار تو... به فرهان هم بگو بیاد..
و بعد در حالی که چاقویش را از جیبش در می اورد به سمتم امد.
تپش قلب گفته بودم... از مرگ نمی ترسیدم ولی اگر می خواستند .....
فکرش هم عذابم می داد.
میلاد در حالی که یک بسته را با احتیاط می اورد داخل شد.
همراهش پسر جوانی که به نظر می رسید فرهان است نزدیکم شدند.
الکساندر با نیشخندی که روی لب داشت چاقو را به دست فرهان داد که میلاد اعتراض کرد.
_الکس این کار رو نکن. برامون گرون تموم میشه.
_دهنتو ببند پسره ی نمک نشناس. بهتره بری لبتابم رو بیاری...
یکهو گوشی ام شروع کرد به زنگ زدن..
الکساندر چشمانش رنگ خون گرفته بود. با عصبانیت داد زد.
_مگه گوشیش رو نگرفتی ازش؟
_من....م..ن...
_خفه شو... لعنتی.
فرهان زود باش کارارو انجام بده. حتما تا الان ردمون رو زدن
باید بزنیم به چاک.
نزدیک شد. چاقو را در شانه ام فرو کرد.
برخورد تیزی چاقو با استخوانم را حس کردم..
نباید خودم را ضعیف نشان می دادم...
چشمانم را بستم....
رسول:
حالم به قدری بد نبود که در بیمارستان بمانم.
از خودم بی زار شده بودم.
فرشید از بیمارستان مرخص شده بود.
پشت سیستم نشستم...
هر طور شده باید پیدایش می کردم.
می خواستم گوشی اقا محمد را ردیابی کنم ولی احتمال می دادم خاموش باشد.... عجیب بود.. گوشی اش روشن بود....
قبل از خاموش شدن گوشی ردیابی اش کردم...
از جایم بلند شدم و دستم را محکم روی میز فرود اوردم.
_ایوللللللللل.
سعید: چی شد؟
_سعید زود برین اماده شید اقا محمد رو پیدا کردم.
کلافه گفت:
_رسول بس کن. شوخی می کنی؟
_من با تو شوخی دارم؟ برید اماده شید بریم
.
منتظر جوابش نماندم و سریع رفتم سمت اتاق اقای عبدی.
_اقا عبدی پیداش کردم.
_چه خبرته رسول. مگه این اتاق در نداره؟
_شرمنده خیلی مهم بود.
_اشکال نداره. گفتی چی کار کردی؟
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
_ردیابی کردم.
_رسول درست بگو ببینم چی شده.
_من... از گوشی اقا محمد... ردیابی شون کردم... یه خونه تو مرکز شهر.
_افرین رسول سریعتر راه بیفتید... مراقب باشید، ممکنه تله باشه.
_چشم.
با داوود سعید فرشید و چند نفر دیگر به سمت ادرس راه افتادیم.
سیستم را به علی سپرده بودم.
_علی چک کن ببین واقعا اونجان یا تله است.
_حدود سه ساعت قبل اقا محمد رو بردن تو این خونه.
_اسکن کن بریم تو
_با پرنده اسکن کردم... فقط جلوی در دوتا نگهبان هست.
_علی تک تیر انداز ها مستقرن؟
_هنوز نه.
_زود باش وقت نداریم.
_حل شد.
نزدیک خانه از ماشین پیاده شدیم.
_داوود چند نفر رو بردار برو سمت اون دوتا نگهبان. مراقب باش ممکنه تله باشه.
_فرشید تو هم پشتیبانی کن.
_ سعید باهم از در پشتی می ریم داخل.
_بسم الله.
محمد:
شانه چپم خونریزی کرده بود...
سرگیجه امانم را بریده بود..
مطمئن بودم که بچه ها این مکان را ردیابی کرده اند..
بعد مشت هایی که الکساندر قبل از رفتنش به شکمم زده بود نفسم بالا نمی امد..
برای بار چندم به بمبی که به پایم بسته شده بود نگاه کردم..
یک بمب از نوع لوله ای.... ضدِ نفر.... فقط 20 دقیقه از زمانش مانده بود..
یک آن در باز شد و چهره ی داوود و سعید در چهارچوب در قرار گرفت.
_یا خداااا اقا محمد حالتون خوبه؟
_نیا نزدیک داوود.
به پای راستم اشاره کردم.
_رسول صدام رو داری؟
_چی شده داوود؟
_گروه چک خنثی و امبولانس رو هماهنگ کن.
زمان کم داریم.
_حال اقا محمد خوبه؟
_خوبه. رسول وقتو تلف نکن.
فقط یازده دقیقه از زمان بمب مانده بود که گروه چک و خنثی رسیدند.
_حالتون خوبه اقای حسنی؟
_خو...بم.
_سعی کنید پاتون روتکون ندید...
ارام و با احتیاط بند بمب را از پایم جدا کرد.
بمب را که خنثی کرد داخل دستگاه مخصوصی گذاشت و برد.
_اقا محمد بزارید دستتون رو ببندم.
_چیزی نیست داوود.
به کمک داوود بلند شدم به سمت در خروجی رفتم.
صدای هراسان رسول از بیسیم به گوش رسید.
_ نیاید بیرون... تک تیر انداز.....
ناگهان....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998